پارت شانزدهم: چون نمی خوام عصبانیتت رو ببینم
هالو
پارت قبل روسی بود این آلمانیه. یه مقدار فیک آموزنده بشه😂 مدیونید فکر کنید میزنم تو ترنسلیت و خودم حالیم نیست.
راستی عکسای پارتارو، همیشه خودم در نمیارما. بعضیاش رو خودم در میارم، بعضیاشم سفارش میدم دوستای طفلکیم سه ساعت میگردن در میارن. خیلی محبت دارن چون هر جوری فکر میکنم، خودم اینقدر وقت نمیذارم واسه عکسای پارت کسی:| اونم نه فقط یه پارت ها! واسه تک تک پارتا. بیاین یه تشکر زیبا ازشون بکنیم
نیکی تارا هانیه که همیشه پاین خودشونم پیشنهاد میدن. و همچنین بقیه دوستان.

(چند تا از چتامون واسه عکسا)
خب توی این پارت قراره جبران حوصله سر بر و بی نمک بودن پارت قبل رو بکنم. و طبق معمول وسط خواب و بیداری دارم مینویسم. اممم
راستی به سوالای آخر پارت جواب نمیدید؟
ایش:|
کلا یه نفر جواب داد که اونم از اولی که داشتم مینوشتم در جریان همه چیز بود.
و چون جواب ندادین میخوام......:))))))) حقم ندارین تو کامنتا غر بزنین میخواستین جواب بدین. هعی
تازه دقت کردین چه نویسنده خوبیم؟ شرط ووت نمیذارم واسه اپ کردنننننننننننن.
حیحییحیحیحیحیحییییی:)))
جدی وقتی میخونین ووت میدین چرا کامنت نمیذارین؟ میدونین من اینور واسه تک تک کامنتا جون میدم:|؟ میدونین ممکنه یکیشونو بکشم فقط واسه اینکه تعداد کامنتا بره بالا؟ میشه حداقل الان که شیش بار اشاره کردم کامنت بزارین، سایلنت ریدرای عزیز یه سخنی بگن؟
***
سه ساعت قبل:
بالای هفت ساعت بود که جیمین کوک رو با فاصله تعقیب میکرد و در تلاش برای اینکه بزاره همینجوری زیر بارون راه بره و سوار ماشینش نکنه، بغض کرده بود. کوک از سردی هوا می لرزید ولی خیلی مصمم بود. جیمین هنوزم نمیدونست هدف کوک از رفتن به این مکان ها چیه که حتی شدت بارون و اون هوای سرد هم مانعش نمیشه.
***
هوسوک گوشه ی مبل کنار تلویزیون نشسته بود و با گوشیش ور میرفت. یونگی هم سرش روی پای چپ هوسوک بود و دراز کشیده بود و خوابیده بود. تهیونگ هم روی مبل روبروشون، نشسته و بی حس به دیوار، جایی که ساعت بود زل زده بود.
با قرار گرفتن عقربه ی بزرگ ساعت روی عدد دوازده و عقربه ی کوچیک روی عدد ده، یونگی با صدای داد ناگهانی و نامفهوم تهیونگ از خواب پرید و تقریبا روی زمین افتاد.
-فاک آپــــ تهیونگ
-چه مرگته تهیونگ
هوسوک و یونگی همزمان این دوتا جمله رو گفتن (واضحه که کدومشون کدوم جمله رو گفته دیگه)

و با اخم و خماری به تهیونگ خیره شدن. تهیونگ با اضطراب گفت:
-ساعت ده شبه! و جونگکوک هنوز برنگشته!...