You are my Heartbeath | پارت اول : دستور

پارت اول: دستور

کیم، برای بار پنجم پسر رو صدا زد:
-کوک همین الان گمشو بیا اینجا
پسر در حال دویدن، چند بار به در و دیوار خورد و سپس در حالی که نفس نفس میزد، کنار کیم ظاهر شد 
-ب...ببخشید آقای کیم
کیم بدون در اوردن نقابی که همیشه روی صورتش بود، به کوک چشم غره رفت و گفت: 
-کجا بودی
-من داشتم کارامو تموم میکردم...
-گفتم کجا بودی!
کوک بغض کرد و با دست به سمت اتاقش اشاره کرد. البته اتاق که نه، بیشتر شبیه انبار بود.
کیم بلند شد و روبروی کوک ایستاد.

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت هفدهم : تتو

پارت هفدهم: تتو

درود:|
میدونین.... کل روز به دیوار زل زده بودم حس نوشتن نمیومد. باز نصفه شب که فرداش امتحان دارم، ظرف ایده م پر شد:)| اومدم بنویسم، ولی مثل چی سردرد گرفتم. سو افتاد الان.
خب راستی بچه ها
خیلی دلم میخواد بشناسمتون.
بیاین اسم و سنتونو بگین آشنا شیم:| حیحی
و چون کامنت نمیذارید، قراره اتفاقات بدتری بیفته:| سارینا میتونه شهادت بده.
بعد اینکه... اها. وسط دیالوگا من اگه نقطه میزارم، به تعدادش دقت کنین. مثلا سه نقطه یه مکث نسبتا کوتاهه. هر چقدر که نقطه ها بیشتر باشه یعنی مکث هم بیشتره.
خب همین.
***
بعد از بیرون رفتن تهیونگ از خونه، هوسوک بدون هیچ حرفی بلند شد و سمت یکی از مبل ها رفت و گوشه ی مبل، پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و نشست. 

وقتی حرف یا غری از یونگی نشنید تعجب کرد و سرش رو نزدیک صد و هشتاد درجه چرخوند تا ببینه که یونگی اونجاست یا نه. 
و با :

مواجه شد.
-میشه بپرسم دقیقا چرا پریدی وسط:|
-من.....
هوسوک سرش رو دوباره برگردوند و صداش قطع شد.
-تو چی؟
یونگی این رو پرسید و منتظر موند تا جواب هوسوک رو بشنوه. یونگی میدونست تهیونگ خیلی حساسه و اگر مریض بشه نه تنها خودش، بلکه بقیه رو هم تا پای مرگ میکشونه. برای همین واقعا از دست هوسوک بخاطر دخالتش عصبانی بود.
-اون... واقعا کوک رو دوست داره.
-یچیزی بگو که خودم ندونم هوسوک. گفتم چرا پریدی وسط.
-چون که...

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت شانزدهم : چون نمی خوام عصبانیتت رو ببینم

پارت شانزدهم: چون نمی خوام عصبانیتت رو ببینم

هالو
پارت قبل روسی بود این آلمانیه. یه مقدار فیک آموزنده بشه😂 مدیونید فکر کنید میزنم تو ترنسلیت و خودم حالیم نیست.
راستی عکسای پارتارو، همیشه خودم در نمیارما. بعضیاش رو خودم در میارم، بعضیاشم سفارش میدم دوستای طفلکیم سه ساعت میگردن در میارن. خیلی محبت دارن چون هر جوری فکر میکنم، خودم اینقدر وقت نمیذارم واسه عکسای پارت کسی:| اونم نه فقط یه پارت ها! واسه تک تک پارتا. بیاین یه تشکر زیبا ازشون بکنیم
نیکی تارا هانیه که همیشه پاین خودشونم پیشنهاد میدن. و همچنین بقیه دوستان.

(چند تا از چتامون واسه عکسا)

خب توی این پارت قراره جبران حوصله سر بر و بی نمک بودن پارت قبل رو بکنم. و طبق معمول وسط خواب و بیداری دارم مینویسم. اممم
راستی به سوالای آخر پارت جواب نمیدید؟
ایش:|
کلا یه نفر جواب داد که اونم از اولی که داشتم مینوشتم در جریان همه چیز بود.
و چون جواب ندادین میخوام......:))))))) حقم ندارین تو کامنتا غر بزنین میخواستین جواب بدین. هعی
تازه دقت کردین چه نویسنده خوبیم؟ شرط ووت نمیذارم واسه اپ کردنننننننننننن.
حیحییحیحیحیحیحییییی:)))
جدی وقتی میخونین ووت میدین چرا کامنت نمیذارین؟ میدونین من اینور واسه تک تک کامنتا جون میدم:|؟ میدونین ممکنه یکیشونو بکشم فقط واسه اینکه تعداد کامنتا بره بالا؟ میشه حداقل الان که شیش بار اشاره کردم کامنت بزارین، سایلنت ریدرای عزیز یه سخنی بگن؟

***
سه ساعت قبل:
بالای هفت ساعت بود که جیمین کوک رو با فاصله تعقیب میکرد و در تلاش برای اینکه بزاره همینجوری زیر بارون راه بره و سوار ماشینش نکنه، بغض کرده بود. کوک از سردی هوا می لرزید ولی خیلی مصمم بود. جیمین هنوزم نمیدونست هدف کوک از رفتن به این مکان ها چیه که حتی شدت بارون و اون هوای سرد هم مانعش نمیشه.
***
هوسوک گوشه ی مبل کنار تلویزیون نشسته بود و با گوشیش ور میرفت. یونگی هم سرش روی پای چپ هوسوک بود و دراز کشیده بود و خوابیده بود. تهیونگ هم روی مبل روبروشون، نشسته و بی حس به دیوار، جایی که ساعت بود زل زده بود. 
با قرار گرفتن عقربه ی بزرگ ساعت روی عدد دوازده و عقربه ی کوچیک روی عدد ده، یونگی با صدای داد ناگهانی و نامفهوم تهیونگ از خواب پرید و تقریبا روی زمین افتاد.
-فاک آپــــ تهیونگ
-چه مرگته تهیونگ
هوسوک و یونگی همزمان این دوتا جمله رو گفتن (واضحه که کدومشون کدوم جمله رو گفته دیگه)

و با اخم و خماری به تهیونگ خیره شدن. تهیونگ با اضطراب گفت:
-ساعت ده شبه! و جونگکوک هنوز برنگشته!...

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت پانزدهم : ناسازگاری

پارت پانزدهم: ناسازگاری

پریویت! 
مدیونید فکر کنید حس کردم های و هلو و سلام تکراری شده رفتم سلامو تو روسی پیدا کردم! (من به روم نمیارم ولی دست بزنید الان تو کامنتا. اوکی؟)
پارت قبل خوب بود؟ قشنگ مردین؟ خب قراره بدتر بشه. این پارت شاید هیجانش کم باشه ولی نکات زیادی داره لطفا با دقت بخونیدش. 
راستی دیدین کاورو عوض کردم. میدونم خیلی وقت پیش بوده ولی یادم اومد که تو پارتا اصن بهش اشاره نکردم. کاورو دوستم ساختع. (بازم من به روم نمیارم ولی بیاین تو کامنتا بگین چقدر قشنگه و اینا)
و اینکه سوالای آخر پارت رو اگه جواب ندین، یا حداقل حدس نزنید، از این به بعد بدترین احتمال برای اون سوالا رو میارم تو داستان😐روی صحبتم با دوستان عزیزیه که حتی ووت هم میدن ولی کامنت نمیدن. خب عزیزم خوشگلم تو که ووت میدی، کامنتم بزار دیگه:)))))
بعله...
و اینکه، هر جای داستان از شخصیتا سوال داشتید، میتونید برین تو پارت سوال، ازشون بپرسینا. ینی اون پارت موقتی نبود. تا آخر فیک هست و میتونین استفاده کنین ازش. 
و اینکه اینقدر واسه ی این فیک، روز و شب تو پینترستم که عکس و گیف پیدا کنم، هم چشمام درومد هم حافظه گوشیم هر روز اخطار میده میگه پره:/ (به خاطر همین کاری که کردم الان یدونه ووت بدع عافرین)
و اینکه از این پارت یه چیزی عوض میشه. من هر از چند گاهی اسم یکی از شخصیتا رو مینویسم و بجاش حرف میزنم. عملا اون داره داستان رو روایت میکنه. چون خیلی سخته بیای به عنوان راوی تک تک افکار شخصیتا رو توضیح بدی. پس به اسمایی که میارم دقت کنید که گیج نشین. قبل از هر اسم هم یدونه ضربدر میزارم. مثلا: ×تهیونگ.   ینی تهیونگ میخواد حرف بزنه
خب سوالی پیشنهادی انتقادی چیزی بود در خدمتم
***

فلش بک
پشت سر جین، بعد از رفتنش جیمین که از سالم موندن کوک ناامید شده بود، بغضش رو قورت داد و بدون توجه به عاقبت کارش، از اون جا فرار کرد. از در پشتی کافه بیرون رفت و شروع به راه رفتن روی سنگریزه ها کرد. هر از چندگاهی یه سنگ رو با پاش پرت میکرد جلو. داشت فکر میکرد.
×جیمین: 
نمیفهمم مشکلش با کوک چیه... چرا اینقدر آزارش میده. اون اونقدری کوچیکه که بعید میدونم هنوز بدونه صدمه زدن به بقیه ینی چی! پس قطعا نمیتونه صدمه ای به جین زده باشه... میتونه؟×

همینجوری که داشت فکر میکرد، سرش رو تکون داد. باورش نمیشد بخاطر پدرش وارد اون داستان شده بود و اینجوری به جین وصل شده بود. هدفش هیچ وقت همکاری با جین نبود. جین حتی خلافکار کامل هم نبود! با فکر کردن به بقیه اتفاقاتی که پیش رو داشتن پوزخند تلخی زد و به کوک فکر کرد که الان، بزرگترین مشکلش جین بود و کسی رو از اون خبیث تر نمیدید! 
میدونست فرار کردن از اونجا و تنها گذاشتن کوک و قال گذاشتن جین کار درستی نیست اما به خودش حق میداد! اون به اندازه ی کافی مشکلات و بدبختی داشت که این کارش توجیه بشه. چند وقت بود خبری از پدرش نبود... این باید خیالشو راحت می کرد ولی بیشتر براش ترسناک بود. اگر پدرش نبود، اصلا پاش به خلاف کشیده نمیشد. 
با در اومدن صدای زنگ گوشیش و پاره شدن رشته ی افکارش، آهی کشید و به صفحه ی گوشی نگاه کرد.

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت چهاردهم : نامه

پارت چهاردهم: نامه

سلام آیم بک.
یچیزی خواستم بگم... میخواستم از کسایی که چه تو واتسپ چه تو بخش مسیج واتپد، به نوعی (ام میشه اسمشو گذاشت هیت؟ حالا هر چی) هیت میدن، تشکر کنم😂یعنی زمانی که این دوستان برای تایپ اون متون میذارن و میزان تفکری که میکنن، من واسه تایپ پارت هیونگ که طولانی ترین پارت بوده نذاشتممم. خداوکیلی دم همتون گرم مرسی که هستین. اصن حس اینکه کسی هست که اینقدر توی کارام دقیقه و تک تک جمله های فیکمو اینقدر با دقت میخونه که بتونه از کلمه هاش ایراد بگیره خیلی حس خوبیه:) دنیا رو بهم میدین. عاشق همتونم💙
خببببببببببببببببببببببببببببببببببب بریم پارت بعد.
***

صبح زود بود و یونگی در حالی که روی صندلی ای توی اشپزخونه نشسته بود، با چشمایی خسته با گوشیش ور میرفت. هیچ وقت این ساعت بیدار نمیشد و تنها دلیلی که الان بیدار اونجا نشسته بود و هر از چند گاهی توی قابلمه ای که روی گاز بود رو هم میزد، این بود که شب قبلش تهیونگ روی دستش خوابیده بود و برای اینکه از خواب نپره، کل شب تو اون وضعیت مزخرف با کمر خم نشسته بود و چند لحظه پیش ته غلت زده بود و یونگی بالاخره تونست بلند شه. کمرش و دستش و شونش بخاطر وضعیتی که کل شب توش نشسته بود و سرش بخاطر کم خوابی درد می کرد. دلش می خواست بخوابه ولی نمیتونست این نکته رو که الان بجز ته، جونگکوک هم اونجاست و سر صبحه رو نادیده بگیره. با توجه به مهارت ته توی آشپزی هم.... (یونگی نمیدونه کوک بلده آشپزی کنه پس فکر میکنه خودش باید بکنه) باورش نمیشد جونگکوک اونجا باشه. باید حتما ماجرای بینشون رو می پرسید. وقتی صدای قل قل رو شنید، بلند شد تا چیزی که پخته بود رو هم بزنه. و از درد شونش اخم کرد. اگر یه شب دیگه ته میخواست اونجوری رو دستش بخوابه اهمیتی به علاقه بینشون نمیداد و خیلی راحت قاتل برادرش میشد. بعد از اینکه ظرف غذا رو ور داشت و روی میز گذاشت، سرش رو تکون داد و به طبقه ی بالا رفت. درسته چند سال بود که اینجا نیومده بود ولی دلیل نمیشد چیزی رو یادش بره. یکم راه رفت تا به دور ترین اتاق از راه پله رسید. اتاق خودش....

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت سیزدهم : شوک

پارت سیزدهم: شوک

سلام. میدونم منتظرین ولی من باید قبل از شروع ور ورامو بکنم. هر کسی ناراحته رد کنه ورورامو... بهم بر نمیخوره (دارم مث چی دروغ میگم.) خب... حقیقت اینه که من وقتی روی کاغذ مینویسم، خیلی ادبی تر و متفاوت تر مینویسم، اصلا قابل مقایسه با این فیک نیست و این فیک رو از اول تو گوشی تایپ کردم که لحنش مثل بقیه داستانای توی کاغذم، ادبی نشه... ولی پارت قبل که میشد پارت هیونگ، اونو تو لپتاپ تایپیدم. و توی لپتاپ، شدت ادبی بودن متنم میشه یچیزی بین گوشی و کاغذ... الانم تو لپتاپ دارم مینویسم. پس اگر تغییر مدل نوشتن رو حس کردید دلیلش اینه و خب خیلی اذیت میشدم اگه میخواستم همرو با یه لحن بنویسم ینی دائما توی گوشی... پس کنار بیاید:) دمتون گرم. خب یسری حدسا واسه ی هیونگ زدین پارت قبل. برای اون عزیزانی که چه توی کامنتا چه توی واتسپ، هر حدسی غیر از شوگا و هوپ زدن، باید بگم که به خودتون رحم نمی کنید به من بدبخت بکنین. تهیونگ که تو خونه ش بیهوشه، چجوری گفتین تهیونگ هیونگه؟ بعد تهیونگ چجوری هیونگ خودش باشه؟ و در مورد جیمین:/ جین جیمین رو نمیشناسه؟ اون عشقایی که گفتن نامجون هم.... خب نامجون بدبخت توی زندانه. ولی یکم فکر کنیننننننننننننن جین اون طرفو نشناختتتتتتتتتتتتت..... جین نامجونو میشناسه پس قطعا نامجون نیست.
اون کسیم که گفت کوک... من سکوت میکنم... خودتون تو کامنتا توجیهش کنین.😐😂عاشق خلاقیتتم.
در کل ممنون از همه ی کسایی که کامنت گذاشتن و حدس زدن چه تو واتپد چه واتسپ... و باید بگم اگر این پارت هم کامنت نذارین میتونین خودتونو مرده فرض کنین:) لاو یو آل
و اینکه من نمیدونم توی کره مجازات اعدام دارن یا نه یا یسری قانونا... پس اگر چیزی دیدین تو داستان که توی کره نبود، سعی کنید تصورش کنید چون برای روند داستان لازمه...
و این تغییر لحنمم بخاطر تایپ تو لپتاپه دیگه.... بریم که شروع کنیم داستانو. فقط اینکه من الان 338 کلمه حرف زدم و تعداد کلماتی که اخر پارت مینویسم، حتما این صحبتای اولمو ازش کم میکنم نگران نباشید.
***
فلش بک 
در خونه ش به صدا در اومد. با چشمای قرمز بلند شد و در رو باز کرد و با دیدن هیونگش... دوستش... کنار اون مرد دهنش باز مود.
-نامجون هیونگ شما با اون...؟
نامجون لبخندی زد و کنار گوشش گفت:
-همسرمه
دهن تهیونگ اندازه ی یه بشقاب باز شد و...

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت دوازدهم : هیونگ

پارت دوازدهم: هیونگ

🚶🏻‍♀️امتحانا شروع شده
💃🏻💃🏻💃🏻 پس دعوام نکنین.. خودتونم قطعا امتحان دارین💃🏻💃🏻💃🏻
تازه من ترم دو تصمیم گرفتم زیاد بخونم.. سو... عاره دیه🙂
آشتی؟
*

جیمین چند بار در زد تا بالاخره صدای پای کسیو شنید. با باز شدن در و دیدن کوک، ذوق کرد و جلو پرید و بغلش کرد. انتظار داشت کارآگاه در رو وا کنه و طبق عادتش با همه، سرش داد بزنه ولی باز شدن در توسط کسی غیر کاراگاه بشدت خوشحال کننده بود. و اینکه اون شخص کوک بود همه چیز رو بهتر می کرد. 
با فشرده شدن مچش توسط دستی بلند و سرد، سرش رو از روی شونه ی کوک که مبهوت مونده بود، بلند کرد و با اخم کارآگاه کیم مواجه شد. کارآگاه مچش رو محکم تر فشار داد و از کوک دور کرد و به دیوار تکیه ش داد و گفت:
-کسی بهت گفته می تونی بدون اجازه بیای تو خونه ی من و اونو بغلش کنی؟
-من... نه من فقط... فقط دوستشم و...
تهیونگ دستش رو به نشونه ی سکوت تکون داد و سمت کوک برگشت و با لحنی صد برابر متفاوت با لحنش با جیمین، به کوک گفت:
-دوستته؟
کوک با تردید به جیمین نگاه کرد و وقتی نگاه ملتمسشو دید، سر تکون داد و گفت:
-آ...آره
تهیونگ انگشتاشو دور مچ جیمین، شل تر کرد و گفت:
-کارِت؟
-میشه با کوک خصوصی حرف بزنم قربان؟
-نه هر چی میخوای بگیو همینجا بگو
کوک جلو رفت و تو گوش تهیونگ گفت:
-میشه؟
تهیونگ وقتی فهمید جفتشون میخوان خصوصی با هم حرف بزنن، سرشو با به ظاهر بیخیالی تکون داد و از در باز خونه بیرون رفت تا اون دوتا تنها باشن.
کوک وقتی از رفتن تهیونگ مطمئن شد، روشو به سمت جیمین برگردوند و گفت:...

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت یازدهم : یخزدگی فکری

پارت یازدهم: یخزدگی فکری

با خانواده اومدیم یفر و خب خانواده هم تا دو دقیقه غیب بشی..........:/ سر همین اپ دیر شد چون من نمی تونم تو جمع بشینم و بنویسم چون یسری عادتای عجیب غریب دارم موقع نوشتن و خب... اخرین باری که جلوی بابام داشتم قصه مینوشتم ازم قطع امید کرد🚶🏻‍♀️ درک کنید
تازه امتحانامم داره شروع میشه... اگه زودتر مینوشتم، یهو میدیدین ب جای جین، پروین اعتصامی میومد تو داستان...... 
***
شماره ی کوک رو گرفت. بار پنجم بود که بهش زنگ میزد و کوک قطع می کرد. دوباره قطع شد. با عصبانیت دستش رو لای موهاش برد و با جیمین تماس گرفت:
-سلام هیونگ
-کوک کدوم گوریه؟
-خونه ی کارآگاه کیم. هیونگ
-خسته نشی واقعا. خودم اینو نمیدونستم!
-هیونگ اخه کوک چیز بیشتری به من نمیگه که
-برو خونه ی کیم و کوکو بیار کافه
-چشم هیونگ. فقط...
-فقط چی؟
جین کلافه شده بود. از اینکه روز قبل مجبور شده بود از پیش نامجون برگرده عصبانی بود.
-هیونگ... چرا خودتون بهش نمیگین؟
-جواب تلفنمو نمیده!!! وقتی رفتی پیشش بگو برای زندگیش نگران باشه!
جیمین با شنیدن صدای عصبی جین، واقعا برای زندگی کوک نگران شد.
-هیونگ شاید داره یکاری میکنه که نمی تونه جواب بده...
-چه غلطی می کنه؟!
جیمین که دید داره اوضاع رو بدتر می کنه، گفت:
-هیچی هیچی
-برو بیارش
-چشم هیونگ. فقط آروم باشین
-گمشو برو بیارش!
جین این رو گفت و تلفن رو قطع کرد. جیمین سوار ماشین شد و به سمت خونه ی کارآگاه راه افتاد و توی راه به کوک پیغام داد.

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت دهم : جنگل

پارت دهم: جنگل

سلام کیوتیاااااااااا
خب از این به بعد، ممکنه وسط داستان کلا صحنه عوض شه
سعی کنین عادت کنین🚶🏻‍♀️👌🏻
لاو یو آل💙
***

اون مرد کلاهش رو پایین کشید و دستهاشو توی جیبش گذاشت و شروع به راه رفتن کرد. یکم جلوتر ماشینی رو دید. جلو رفت و به شیشه ی ماشین کوبید.
-بله؟
کسی که پشت فرمون بود شیشه رو پایین داد و این رو گفت.
-مسیرتون مستقیمه؟
-بله
-میشه من هم باهاتون بیام؟
-بله بفرمایید.
سوار ماشین شد

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت نهم : دعوا

پارت نهم: دعوا

سلام لاولیا...........
این ادامه ی پارت قبله...
زیاد ور نمیزنم چون وسط پارت تموم کردم و میترسم فوش بخورم هق
و اینکه، من چون امتحانام دارن شروع میشن، تنها زمانی که میتونم پارت بنویسم، نصفه شبه....
پس اگه یکم دیر به دیر اپ کردم ببخشین دیگه واقعا دارم تلاش میکنم سرعتم تو نوشتن زیاد باشه ولی یسری وقتا همه چی دست به دست هم میدن و نمیذارن...
بعضی وقتا هم میام میبینم مثلا چهل تا ویو خورده و فقط سه نفر کامنت گذاشتن.
به خودتون بگیرین کامنت بزارین🚶🏻‍♀️ اره عزیزم خود شمایی که داری اینو میخونی، دوتا کامنت بزار منم انگیزه داشته باشم خبب
💙🚶🏻‍♀️مرسی میخونین

خوبه گفتم زیاد ور نمیزنم😐😐

***

تهیونگ از این حس بی عرضگی متنفر بود. کم پیش میومد کهتوی یه اتفاق، کاری از دستش برنیاد... اما اینبار نمیدونست چیکار کنه.
کوک رو نزدیکش کشید و سرش رو روی سینه ی خودش گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد:
-بهم بگو چیکار کنم خواهش میکنم. 
کوک نمیتونست حرف بزنه و تهیونگ هم اینو میدونست.
-یه لحظه صبر کن
ته اینو گفت و از کوک فاصله گرفت و پتویی از روی مبل برداشت و کمتر از ده ثانیه بعد پیش کوک برگشت و پتو رو دور کوک پیچید و دوباره دستش رو دورش انداخت.
توی صورت کوک دقیق شد و متوجه شد تلاش میکنه تیک هاش رو نگه داره. دستهاش رو دور صورت کوک قاب کرد و به چشمهاش نگاه کرد و گفت:
-تیک هات رو نگه ندار کوک. اگر تیک داری، سعی نکن نگهش داری باشه؟ اینجوری هم بدتر میشه هم بیشتر اذیت میشی
کوک با چشمهای اشکی به تهیونگ نگاه کرد ولی نمیتونست چیزی بگه چون دوباره لکنت گرفته بود و هنوز داشت میلرزید. یعنی تهیونگ بخاطر تیک زدنش عصبانی نمی‌شد؟
-کوک خواهش می کنم نگهشون ندار!

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت هشتم : صبحانه

پارت هشتم: صبحانه

من ذوق
هق
ریدرا از سیصد گذشتن
هقققققققق
سپاس فراوان از فرناز
🚶🏻‍♀️میخواستم دیشب بنویسم ولی دیه خودتون در جریانین که نوشتن باید مودش بیادددددد
بعد کل شب فکر کردم چی بنویسمم
بعد هم اکنون در حال تایپم.
و همه ی چرت و پرتامم باید تحمل کنین😂
#روانی
خب بریم...

***

کوک با پریدن سگی روی شکمش چشمهاشو باز کرد. روی تخت بود و آفتاب مستقیم تو چشمش می تابید.

این اتاق براش آشنا نبود. به خودش نگاه کرد و متوجه شد که لباساش مال خودش نیستن.(دیشب اتفاقی بینشون نیفتاده تو رو خدا نکشین منو) یادش نمیومد دیشب دقیقا چه اتفاقی افتاده(جون من منحرف نشین منظورم حرفاشون با ته عه😬). پتو رو بیشتر روی سرش کشید و پشتش رو به پنجره کرد و رو به در دراز کشید و دوباره چشماشو بست. به محض اینکه چشماش گرم شدن، دستی پتو رواز روش کنار کشید و کوک غر غر کرد. 

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت هفتم : دلم برات تنگ شده بود

پارت هفتم: دلم برات تنگ شده بود

جین با کابوسی از خواب پرید.
ساعتش رو نگاه کرد
نیم ساعت بعد زمان ملاقاتش بود
و به لطف جیمین سه ساعت زمان داشت
توی یه اتاق بدون هیچ دوربینی
نگرانی بزرگ جین، لحظه ی دیدارش با نامجون بود.
زمانی که جین محکوم شد، نامجون داوطلب شد به جای اون به زندان بره و اون لحظه جین اینقدر وحشت زده و گیج بود که متوجه هیچ چیز نشد و هر چی دستش دادند رو امضا کرد و تازه روز بعد که به حالت عادی برگشت فهمید چه اتفاقی افتاده و اون زمان برای انجام هر کاری دیر بود.

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت ششم : چرا ازم می ترسی؟

پارت ششم: چرا ازم می ترسی؟

فیلم شروع شد
نیم ساعت
چهل دقیقه
پنجاه دقیقه
هیچ کدومشون حرفی نزدن
فیلمش چیز جذابی نبود که روش تمرکز کرده باشن
جفتشون به اتفاقایی که از لحظه دیدارشون افتاده بود فکر می کردن
در نهایت تهیونگ گفت:
-چرا ازم میترسی؟
کوک جا خورد.
تهیونگ دستش رو سمت کوک برد و با دیدن واکنش کوک که ناخودآگاه خودشو عقب کشید، گفت:
-حتی از دستمم می ترسی
وقتی حرف میزنم یجوری نگاهم میکنی که انگار قاتلم
اگه بهت نگاه کنم تیک میگیری
حرف که میزنم میلرزی
مگه من باهات چیکار کردم؟
همه ازم متنفرن
فقط چون باهاشون فرق دارم
منم تصمیم گرفتم همونی باشم که میگن! همون عوضی ای که تو روم و پشت سرم میگن
ولی با تو کاری نکردم
چرا ازم می ترسی؟

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت پنجم : حرف بزن

پارت پنجم: حرف بزن

کام آنننن
هر بار واتپدو باز میکنم تعداد ریدرا بیشتر شدههه
هق
ذوق
دویست تا بشه شیرینی میدم
عا راستی
تو پارت قبل از کسایی که عکس داده بودن تشکر کردم
این پارت بایداز کسی که تشویقم کرد بنویسمش و کلی ایده داد تشکر کنم
مرسی تارا

***

سرش رو برگردوند که کارآگاه رو ببینه و ازش بپرسه که الان باید چیکار کنه
اما با دیدن چهره ی کارآگاه دوباره شوکه شد.
این فرد همون مردی بود که چند لحظه پیش روبروش وایساده بود؟
کوک همینطوری به تهیونگ زل زد
تهیونگ با قیافه ی کنجکاوش نگاش میکرد
اخرش که دید کوک چیزی نمیگه، گفت:
-چیو نگاه می کنی؟
کوک که دوباره یاد ترسش افتاده بود سرشو پایین انداخت و تیک هاش برگشتن و شروع به لرزیدن کرد.
تهیونگ یهو حس بدی گرفت
متوجه شد که یه مدت بوده که کوک تیک نمیزده و نمی لرزیده
و با سه کلمه تیکشو برگردونده بود
سعی کرد خودشو قانع کنه
تو فقط…

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت چهارم : دیدار

پارت چهارم: دیدار

دوستانننننننن
مرسی میخونیدددد
ووت میدیننننن
انگیزه گرفتم واسه ادامه زندگیییییییییی
خب بریم بنویسیم تا خسته نشدین از چرت و پرتام

***

حدود پنج یا شیش ساعت بود که جونگکوک جلوی در خونه ی کارآگاه منتظر بود.
خونه ی کارآگاه با بقیه خونه های اون خیابون خیلی متفاوت بود.
بقیه تلاش کرده بودن تا حداقل نمای بیرونی خونشون چشم نواز باشه
ولی کاراگاه ظاهرا از عمد بر خلاف این تلاش کرده بود
نمای خونش چوبی بود
و چوب هارو سیاه کرده بود
باغچه ی خونش هم خالی از هر گیاهی بود
کوک همون موقعی که رسیده بود، پیاده شده بود و زنگ درو زده بود اما جوابی نگرفته بود.
بعد از گذشت نیم ساعت یکی از همسایه های خیرخواه بهش گفته بود که کارآگاه بیرونه و بهتره تو ماشین منتظر بشینه.

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت سوم : اگه دیگه منو نخواد...؟

پارت سوم: اگه دیگه منو نخواد...؟

 

فلش بک


-تو کشتیش!
کشتیش
دیگه نفس نمیکشه
دیگه چشماشو باز نمیکنه
دیگه تنبلی نمیکنه
کشتیش
میفهمی؟
مرد جوون ایستاده بود و حرفهای کاراگاه روبروش رو می شنید
و صورت گریان کاراگاه رو میدید
ولی طول کشید تا حرفاشو درک کنه:))💔
صدای کارآگاه که فریاد میکشید کم کم براش محو شد
همه جارو محو میدید
فقط یک جمله ی کاراگاه تو ذهنش تکرار میشد
تو کشتیش
کم کم متوجه شد چی شنیده
به لرز افتاد
روی زمین رو نگاه کرد و سر خونی اون پسر رو دید
تکون نمی خورد
خون روی زمین

ادامه نوشته

You are my Heartbeath | پارت دوم : ماموریت

پارت دوم: ماموریت

صجونگکوک طبق آدرسی که از کیم سوکجین گرفته بود، به ساختمون پلیس رفت.
جلوی در به یه مرد جوون مو قرمز قد کوتاه برخورد کرد و به زمین افتاد. مرد لگدی بهش زد و اونو عقب هل داد
-کوری بچه؟
کوک با حواسش پرتی از روی زمین بلند شد و با لکنت گفت:
-ع...عذر میخوام قربان
-برای چی اینجایی؟
-م...من برای دیدن پ...پارک ج...جیمین
-جئون جونگ کوک؟
کوک با چشم هایی به اندازه ی بشقاب، به مرد نگاه کرد. مرد اسمشو از کجا می دونست؟
-گفتم جئون جونگکوکی؟
-ب...بله قربان
چهره ی مرد از اون صورت سرد و خشک و عصبی به چهره ای مهربون تر تبدیل شد
-من جیمینم
-ش...شما؟
-جین فرستادتت؟
-ب...بله؟
-آقای کیم سوکجین تو رو فرستاده؟
-ب...بله
-من پارک جیمینم

ادامه نوشته