You are my Heartbeath | پارت هفدهم : تتو
پارت هفدهم: تتو
درود:|
میدونین.... کل روز به دیوار زل زده بودم حس نوشتن نمیومد. باز نصفه شب که فرداش امتحان دارم، ظرف ایده م پر شد:)| اومدم بنویسم، ولی مثل چی سردرد گرفتم. سو افتاد الان.
خب راستی بچه ها
خیلی دلم میخواد بشناسمتون.
بیاین اسم و سنتونو بگین آشنا شیم:| حیحی
و چون کامنت نمیذارید، قراره اتفاقات بدتری بیفته:| سارینا میتونه شهادت بده.
بعد اینکه... اها. وسط دیالوگا من اگه نقطه میزارم، به تعدادش دقت کنین. مثلا سه نقطه یه مکث نسبتا کوتاهه. هر چقدر که نقطه ها بیشتر باشه یعنی مکث هم بیشتره.
خب همین.
***
بعد از بیرون رفتن تهیونگ از خونه، هوسوک بدون هیچ حرفی بلند شد و سمت یکی از مبل ها رفت و گوشه ی مبل، پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و نشست.

وقتی حرف یا غری از یونگی نشنید تعجب کرد و سرش رو نزدیک صد و هشتاد درجه چرخوند تا ببینه که یونگی اونجاست یا نه.
و با :

مواجه شد.
-میشه بپرسم دقیقا چرا پریدی وسط:|
-من.....
هوسوک سرش رو دوباره برگردوند و صداش قطع شد.
-تو چی؟
یونگی این رو پرسید و منتظر موند تا جواب هوسوک رو بشنوه. یونگی میدونست تهیونگ خیلی حساسه و اگر مریض بشه نه تنها خودش، بلکه بقیه رو هم تا پای مرگ میکشونه. برای همین واقعا از دست هوسوک بخاطر دخالتش عصبانی بود.
-اون... واقعا کوک رو دوست داره.
-یچیزی بگو که خودم ندونم هوسوک. گفتم چرا پریدی وسط.
-چون که...... یونگی این طبیعی نیست.
یونگی نفس بلندی کشید و گفت:
-اسممو کامل بگو. چی طبیعی نیست؟
-ا...اینکه کسی که از تاریکی بترسه، این ساعت بیرون باشه. در واقع کسی که فوبیای تاریکی و تنهایی داره، غیر ممکنه به خواست خودش این ساعت از شب، بیرون مونده باشه. اونم تو خیابون.
هوسوک این هارو با من من و لحن نسبتا مضطربی گفت و دستهاش رو مشت کرد.
-خب شاید بخاطر بارون منتظر بوده تا بعدا برگرده. دلیل نمیشد کاری کنی تهیونگ پیاده تو این هوا بره بیرون!
-غیر ممکنه.
هوسوک سرش رو سمت یونگی برگردوند و همونجور که نگاهش به زمین بود و بخاطر اضطراب، اخمی روی صورتش نشسته بود، این رو گفت.
-و تو غیر ممکنارو تعیین میکنی؟!
-یونگی من...
-مین یونگی!
-..........هوم
-خب؟ تو چی؟
یونگی به وضوح عصبانی بود.
-من................. هیچی
لحن شاد و پر انرژی هوسوک از بین رفت. بیخیال صحبت شد و توی خودش جمع شد و زانو هاش رو ضربدری بغل کرد و سرش رو روی اونها گذاشت.
یونگی که از این تغییر حالت ناگهانی تعجب کرده بود، با لحن ارومتری گفت:
-چه ت شد.
-هیچی.
هوسوک زمزمه کرد و اینبار بیشتر توی خودش مچاله شد.
-من فقط...........معذرت میخوام.
یونگی با شنیدن جمله ی معذرت میخوام از زبون هوسوک مطمئن شد که اتفاقی افتاده. بعد از حدود سی ثانیه کشمکش با خودش که آیا از جاش بلند شه یا نه، بلند شد و پشت مبلی که هوسوک روش نشسته بود رفت و دستشو با حالت خشکی روی شونه ش گذاشت.

-ببینم... حالت خوبه؟
-اره من فقط... مهم نیست من .. اره
-ببین من نمیخواستم ناراحتت کنم. ینی میخواستما ولی فکر نمیکردم ناراحت بشی........
میفهمی چی میگم؟
هوسوک سرش رو بالا اورده بود و یونگی با دیدن نگاه هوسوک که روش ثابت مونده بود، جمله ی اخر رو گفت و منتظر جوابش موند. ولی سکوت زیادی طولانی شد و نگاه هوسوک یونگیو اذیت می کرد. دستش رو یکم روی شونه ی هوسوک فشار داد و بعد رفت و روی مبل کناری دراز کشید و چشماشو بست و بلافاصله خوابش برد.

تقریبا نیم ساعت توی سکوت کامل گذشت و هوسوک تمام مدت به یونگی خیره شده بود. کم کم چشماش داشت خسته میشد و میخواست خودشم دراز بکشه که صدای در بلند شد و خواب از چشماش رفت و یونگی هم دوباره از خواب پرید. هوسوک میدونست الان یونگی میتونه آدم بکشه... بار چندم بود که امشب از خواب می پرید؟ جلو رفت تا آرومش کنه ولی یادش افتاد که یونگی اونو واقعا دوست پسرش نمیدونه... و قطعا علاقه ای هم بهش نداره. پس دوباره روی مبل نشست تا خود یونگی در رو باز کنه و زیر لب زمزمه کرد:
-دلم برات میسوزه تهیونگ
یونگی از روی مبل تا جلوی در، غر زد.
- پسره ی احمق. فکر کنم دوبار تاکید کردم کلید ببری و گفتم بزاری کپه ی مرگمو....
ولی با باز کردن در لحظه ای ساکت شد. بعد ادامه داد:
-جفتتون بی فکرین!
هوسوک که کنجکاو شده بود، از روی مبل پایین پرید و کنار یونگی رفت تا بتونه ببینه چه اتفاقی افتاده.
-تهیونگ خوبـ.....
حرفش با دیدن وضعیت کوک که توی بغل تهیونگ خوابیده بود نصفه موند.
تهیونگ با چشماش اشاره ای به کوک کرد تا یونگی و هوسوک متوجه بشن که کوک خوابه و آروم صحبت کنن. وقتی متوجه شدن، شونه بالا انداختن و از جلوی در کنار رفتن تا تهیونگ کوک رو ببره و توی تخت بزاره.
***
×تهیونگ:
به هیونگ ها اشاره کردم که چیزی نگن تا کوک از خواب نپره. اونا هم کنار رفتن تا کوک رو توی اتاق ببرم. خودشو جمع کرده بود. سرش روی سینه م بود و نفسش به گردنم میخورد. بالا رفتن از پله ها با یه آدم توی بغلت خیلی سخته. بخصوص اگر خواب باشه و بخصوص تر اگر همه ی بدنش زخمی باشه و بخوای که صدمه ای بهش وارد نشه.
بخاطر همین بالا رفتنم از پله ها خیلی طول کشید. هر از چندگاهی به کوک نگاه میکردم تا مطمئن شم که حالش خوبه. ذهنم درگیر حرفش به جین بود...×
وقتی تهیونگ به بالای پله ها رسید، سمت اتاق خودش رفت و بدن کوک رو با ملایمت روی تخت گذاشت. وقتی میخواست سرش رو روی بالشت بزاره، دستش رو زیر سرش قرار داد تا اتفاقی براش نیفته. بعد از اینکه کوک رو کامل روی تخت دراز کرد، پتو رو روش کشید و خم شد و پیشونیش رو بوسید و خواست بلند شه.
اما دستی، جلوی پالتوش رو گرفت و پایین کشید.
تهیونگ سرش رو بالا اورد و کوک رو دید که چشماش باز بود و بهش نگاه میکرد.
-میشه بمونی؟

تهیونگ به چهره ی کوک خیره موند و در جوابش زمزمه کرد:
-قرار نیست برم... صبر کن...
و بعد از کوک فاصله گرفت و پالتوش رو در اورد و به گوشه ی در اتاق آویزون کرد. بعد سرش رو از اتاق بیرون برد و داد زد:
-هیونگ... من پیش کوک میخوابم... باشه؟
چند لحظه بعد صدای یونگی بلند شد:
-فقط دلم میخواد فردا بگی سردرد داری!
تهیونگ لبخندی زد و در اتاق رو بست و سمت تخت رفت.
کنار کوک دراز کشید و گوشه ی پتو رو روی خودش کشید.
-میخوای بخوابی؟
اینو از کوک پرسید و کوک هم در جوابش سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. چهره ش خیلی خسته بود.
-سرت رو بلند کن.
تهیونگ این رو گفت و وقتی کوک سرش رو اندازه ی پنج سانت بالا اورد، دستش را باز کرد و زیر سرش گذاشت و گفت:
-حالا بیارش پایین.
کوک بجای قرار دادن سرش روی دست تهیونگ، خودشو نزدیک بدن تهیونگ جمع کرد و سرش رو روی سینه ش گذاشت. تهیونگ هم لحظه ای بعد، هر دو دستش رو دور کوک حلقه کرد و بعد از اینکه کوک خوابش برد، به چهرش خیره شد. کوک رو دوست داشت. اینو جلوی بقیه انکار میکرد ولی واقعا دوستش داشت. از طرفی، نمیتونست کتک خوردن های کوک رو فراموش کنه. همش بخاطر این بود که کوک به جین گفته بود که عاشقشه...
عذاب وجدان داشت تهیونگ رو میخورد. بعد از زندان افتادن نامجون، حتی یکبار هم بخاطر بدرفتاریش با مردم یا هر چیز دیگه ای، عذاب وجدان نگرفته بود! چه بلایی داشت سرش میومد؟
افکارش با تکون خوردن کوک توی بغلش، بهم خورد و توجهش به کوک جلب شد. اول فکر کرد بیدار شده ولی کوک توی خواب زیاد تکون میخورد و امشب قرار بود تهیونگ متوجهش بشه... چون نمیخواست کوک رو ول کنه.
نگران زخم های صورتش بود که اذیتش کنن ولی نمیخواست از خواب بیدارش کنه پس با امید اینکه اتفاقی نمیفته، سعی کرد خودش هم بخوابه.
ولی با وجود وول خوردن های کوک توی بغلش، تقریبا غیر ممکن بود.
***
- فقط دلم میخواد فردا بگی سردرد داری!
یونگی اینو با بی حالی گفت و سمت هوسوک برگشت.
-بریم بکپیم
-خب... برو
هوسوک به یونگی گفت و خودش سمت مبل رفت.
یونگی که تازه از خواب پریده بود و گیج بود، گیج تر شد:
-چیکار میکنی؟
-گفتم برو دیگه. من اینجا میخوابم.
-احمقی؟
یونگی با چشمایی که تقریبا بسته بود اینو پرسید و بعد مچ دست هوسوک رو گرفت و تا طبقه ی بالا دنبال خودش کشید. وارد اتاق شد و بعد از اینکه هوسوک رو هم به زور داخل کشید، در رو بست و با صدایی خواب آلود گفت:
-میرم چراغای پایین رو خاموش کنم.
و هوسوک رو تنها گذاشت و رفت تا تک تک چراغارو خاموش کنه. وقتی برگشت، هوسوک روی دور ترین نقطه ی تخت چسبیده به دیوار، توی خودش مچاله شده بود. یونگی جلو رفت و پرسید:
-هوم... زنده ای؟
-اوهوم
صدای هوسوک خیلی آروم بود. اون جلوی بقیه خیلی شاد و پر سر و صدا و با انرژی بود ولی هر وقت تنها میشدن فرقی با یه افسرده نداشت. یونگی که از شدت خواب آلودگی چشماش تقریبا بسته بود، شونه ای بالا انداخت و سمت چراغ رفت تا خاموشش کنه که با صدای نسبتا لرزان هوسوک مواجه شد:
-میشه چراغو خاموش نکنی؟؟
-ها؟ چرا؟
-ام.. هیچی
هوسوک مضطرب شده بود و بزور حرف میزد.
یونگی که متوجه شده بود از بعد از رفتن تهیونگ هوسوک به شدت تغییر کرده، سعی کرد ملایم تر رفتار کنه چون واقعا براش سوال بود که موجود به اون رو مخی و پر انرژی ای و شادی چجوری میتونه اینجوری باشه.
روی تخت رفت و نزدیک هوسوک که پشت به اون رو به دیوار توی خودش جمع شده بود، نشست. میخواست باهاش مهربون باشه. و با خودش درگیر بود که دقیقا باید چیکار کنه. هر جوری فکر میکرد چیزی به ذهنش نمیرسید. شاید نوازش کردنش؟ یونگی نمیتونست تصورش رو بکنه. داشت تلاش میکرد کارایی که بقیه آدما می کردن رو به یاد بیاره و هوسوک از سکوت تعجب کرده بود. ولی نمیخواست سرش رو برگردونه و یونگی رو ببینه.
یونگی بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسید که موهای هوسوک رو نوازش کنه. و با تردید دستش رو جلو برد. بلافاصله بعد از تماس دستش با موهای هوسوک، هوسوک خودشو عقب کشید. یونگی تعجب کرد.
یونگی نمیدونست که هوسوک گیه. و فکر میکرد که ناراحت شده.
×هوسوک:
چرا هیچی نمیگفت.... چرا اینقدر ساکت بود. ترجیح میدادم بهم غر بزنه. میخواستم برگردم و دلیل سکوتشو بپرسم ولی اونقدر خجالت میکشیدم که بیخیال شدم. تقصیر من نبود که مجبور بودم همه جا دنبالش باشم و حواسم باشه که فرار نکنه. شغلم بود. و اون نمیخواست درک کنه؟ دوستش داشتم. از اولم دوستش داشتم و دلیل اینکه گفتم بگه دوست پسرشم هم همین بود هر چند جور دیگه ای وانمود کردم. هر لحظه دلم میخواست کنارش باشم ولی مشخص بود که از من خوشش نمیاد. منم دلم نمیخواست شب پیشش بخوابم. نه اینکه بدم بیاد... از اینکه مزاحم باشم و سربار باشم بدم میومد. و اینکه... خب دوستش داشتم! نمیخواستم ازم متنفر شه! ولی نذاشت رو مبل بخوابم. فکر کنم داره نقششو بازی میکنه... گوشه ی تخت جمع شدم که اعصابش خرد نشه.
یهو دستشو رو موهام حس کردم. خودمو عقب کشیدم... من گیم... اگه قراره یروزی دیگه نبینمش پس نباید اینقد بهش وابسته شم.
و اون با نوازش موهام کمکی به وابسته نشدنم نمیکنه. از این کارش بدم نمیومد... دلم میخواست بغلم کنه. ولی نباید وابسته میشدم نه؟
یهو تکون خورد. مضطرب شده بود.
-من... نمیخواستم... ببخشید
چرا عذر خواهی میکرد؟ فکر میکرد ناراحت شدم؟ من دلم میخواست بغلم کنه... فقط نمیخواست وابستش بشم...بیخیال. آدم با یه بار مگه وابسته میشه؟
سرمو بلند کردم و روی پاش گذاشتم و گفتم:
-نه فقط تعجب کردم.
لبخند زد.
بار اولی بود که لبخند واقعیشو میدیدم. چرا یهو اینقدر مهربون شد. شکایتی نداشتم ولی عجیب بود. دوباره اینبار خیلی آروم تر دستش رو سمت موهام برد و وقتی دید که شکایتی نکردم، شروع به نوازش کردنشون کرد. ناخودآگاه سرم رو به دستش فشار دادم. تصور اینکه واقعا بتونم باهاش باشم خیلی خوب بود... ولی اون ازم متنفر بود.
شروع به حرف زدن کرد:
-هوسوک...×
×یونگی:
به محض اینکه دستم به موهاش خورد خودش رو عقب کشید. فقط میخواستم ارومش کنم...
-من... نمیخواستم... ببخشید
ازش عذرخواهی کردم. شاید نباید این کارو میکردم. بقیه چجوری اینقدر راحت همیشه میدونن باید چیکار کنن؟
یهو چرخید و سرش رو روی پام گذاشت و گفت:
-نه فقط تعجب کردم.
ناخودآگاه لبخند زدم.
بهم خیره موند. بعد یهو نگاهش رو گرفت.
دستمو دوباره سمت موهاش بردم و بعد از تماس دستم باهاش، چند لحظه صبر کردم. وقتی خودشو عقب نکشید، شروع کردم به نوازش کردن و بازی کردن با موهاش. بعد چند لحظه وقتی دستم کنار گوشش رفت، سرش رو به دستم فشار داد...
من چرا اینجوری شدم؟
دلم میخواست بغلش کنم.
چم شده؟
اون فقط کسیه که باید دنبالم بیاد که فرار نکنم. عملا جزو کساییه که گروگان گرفتنم... و من دارم راجع به بغل کردنش فکر میکنم؟
تصمیم گرفتم کاری که از اول میخواستم رو انجام بدم.
-هوسوک... چرا گفتی چراغو خاموش نکنم؟
وقتی بار اول ازش پرسیده بودم واکنش بدی داشت. مضطرب شد و بعدش انگار نفسش بند اومد. میخواستم دلیلشو بدونم.
سرش رو برگردوند.
کل تلاش هام خراب شد.. دوباره سعی کردم:
-هوسوک... سوک؟
با اسم دومی که صداش کردم برگشت.
-چی گفتی؟
-سوک؟
-قبلا بهم سوک نمیگفتی...
-بگو چیشده
سرش رو تکون داد و نگاهش رو به دیوار دوخت و من من کرد:
-چیز مسخره ایه. اونم برای من... بیخیال
دوباره میخواست سرش رو برگردونه ولی موهاش رو آروم کشیدم تا اینکارو نکنه.
-بگو چرا تا خاموش نکنم!
قرمز شد و دستشو با اضطراب تکون داد.
-چیزه... خب... میشه نخندی؟
-نمیخندم
وای مگه چی میخواست بگه که اینقدر اذیت میشد؟
-من از تاریکی می ترسم×
هوسوک با ندیدن واکنشی از سمت یونگی، سرش رو بلند کرد تا صورتش رو ببینه و با بی حس ترین قیافه ی دنیا روبرو شد. یونگی به چشماش زل زد و همونجوری موند. کم کم حالتی شبیه به تحقیر توی چشماش ایجاد شدن.
هوسوک قرمز تر شد و سعی کرد ازش فاصله بگیره. ولی با دست یونگی که جلوش رو گرفت مواجه شد.
-منو نگاه کن.
هوسوک سمت یونگی برگشت.
-جدی میخوای بهم بگی که اینهمه لفتش دادی و این همه مقدمه چینی کردی برای... این؟
-ها؟
هوسوک تعجب کرده بود.
-میگم اینهمه خجالت میکشم و مسخرس گفتی... که برسی به ترس از تاریکی؟
-عام...
هوسوک متوجه حرف یونگی نمیشد.
-مگه ترسای آدما دست خودشونه-_- و میشه بپرسم تصورت از من چیه؟ فردی که بخاطر ترس از تاریکی مسخره ت میکنه؟
یونگی اینارو با اعصاب خردی گفت.

-من... چیزه... من
هوسوک حرفی برای زدن نداشت. واقعیت این بود که یونگی اولین کسی بود که بهش نخندیده بود.

-خب...
یونگی سر هوسوک رو آروم از روی پای خودش بلند کرد و روی بالشت گذاشت.
-با این چراغ که نمیشه خوابید. صبر کن
و بلند شد و کنار تخت رفت و چراغ بالای اون رو روشن کرد که کم نور تر بود. اینجوری نور اذیتشون هم نمیکرد.
هوسوک غلت زد و طاق باز روی تخت دراز کشید. البته هنوزم گوشه ی تخت بود. گوشیش رو از کنارش برداشت و شروع به کار کردن باهاش شد.
همون لحظه یونگی هم برگشت و دراز کشید.
فقط... نه روی بالشت
سرش رو روی رون هوسوک گذاشت و عملا ازش به عنوان متکا استفاده کرد.
(عمود به هم بودن. برای اینکه بتونید تصور کنید میگم. یه عکس هم میذارم فقط تصور کنید هوسوک بیداره و گوشی دستشه.)

هوسوک شوکه شد. سرش رو بالا اورد و وقتی متوجه شد یونگی کاملا خوابش برده، دوباره پایین اورد. یونگی چجوری میتونست توی یک ثانیه بخوابه؟ این موجود بغلی ترین موجود دنیا بود. از تصور بغل کردنش لبخندی روی لبهاش نشست. اما این فقط یه فکر بود...

هوسوک با خودش فکر کرد که خودش هم باید بخوابه و قطعا کار دیگه ای نمیتونست بکنه. گوشیش رو زیر متکا هل داد و چشماشو بست.
***
اتاق تاریک بود و جایی رو نمیدید. صدای جیغ یونگیو شنید و بعد پاش به چیزی خورد. پایین رو نگاه کرد و با دیدن جسد یونگی جیغ بلندی کشید. چیزی رو توی دستش حس کرد و با دیدن چاقوی بزرگی که به خون آغشته بود، روی زانو هاش افتاد. آقای پارک از پشت بهش نزدیک شد و گفت:
-کارتو خوب انجام دادی! آفرین.
بعد همه چیز محو شد. هوای اتاق سرد تر شد و از پشت سرش صدایی شنید:
-میخوای با هم بازی کنیم؟
از عمق وجودش جیغ کشید و حتی وقتی که که دیگه قادر به ادامه دادن نبود هم نجوای صداش توی اتاق مونده بود و شبیه به روح آدم های مختلف توی اتاق میپیچید.
اکوی جیغ هاش بلند تر و هر کدوم تبدیل به صدایی جدا شدن.
سرش رو برگردوند و موجود بزرگی رو دید که دور چشم هاش رو خون گرفته بود و از دندوناش چیزی شبیه به خون می چکید. دور دهانش رو بخیه زده بود و خشکش زد. زانو هاش سست شدن و با حس کردن دستهایی پشت شونش، وحشت زده برگشت و با چندین مرده ی متحرک که هر کدوم با صدای اون جیغ میکشیدن، روبرو شد. به گریه افتاد و عقب عقب رفت تا ازشون فاصله بگیره.
اما لحظه ای بعد، چیزی زیر پاش حس نکرد. داشت سقوط میکرد!
قلبش رو حس نمیکرد. منتظر برخوردش با زمین بود اما هر چقدر پایین تر میرفت به چیزی نمیخورد.
سقوط در یک محفظه ی تاریک بی انتها...
فقط دلش میخواست تموم شه. از ته قلبش به خودش هم نمیدونست چی اما التماس کرد که تموم شه.
ناگهان همه چیز متوقف شد.
و فضای دورش با نور کور کننده ای روشن شد.
بعد از اینکه چشماش به نور عادت کرد، فقط تونست جسد فردی رو روبروش تشخیص بده. وقتی روی چهره اش دقیق شد، تنها چیزی که میتونست با اطمینان بگه این بود که اون جسد یونگی بود! میخواست جلو بره ولی هر بار که تلاش می کرد ازش دور تر میشد... به طناب دور گردن یونگی حرکتی کرد و هوسوک نفس ماری رو کنار گردنش حس کرد.
مار مثل طناب دار دو گردنش میپیچید و حلقه ش رو تنگ تر میکرد. و دقیقا در مقابلش، یونگی هم همین وضعیت رو داشت... با این تفاوت که یونگی مرده بود.
مار نیشش رو داخل گردن هوسوک فرو برد و
***
صدای جیغ بلندی توی اتاق پیچید که تونست تقریبا دیوار هارو تکون داد. هوسوک از خواب بیدار شد و از جاش پرید و این سر یونگی بود که به بدترین حالت ممکن بلند شد و بعد به تخت کوبیده شد.

هوسوک بعد از گذشت یک ثانیه متوجه یونگی که بدون حس خاصی توی چهرش به سقف زل زده بود، شد و فهمید که وقتی از جاش پریده، یونگی روی پاش خوابیده بوده.
بار چندم بود که امروز یونگی از خواب میفتاد؟
آروم جلو رفت و با سری که پایین بود، با صدای آرومی شروع به حرف زدن کرد.
-من... چیزه...
یونگی به سختی از جاش بلند شد و با چشمهایی که به زور باز بودن، با گیجی و صدایی خواب آلود به هوسوک گفت:
-چیشد...
و بعد که صورت عرق کرده ی هوسوک رو دید، ادامه داد:
-چت شده
-من...
یونگی دستش رو روی پای هوسوک گذاشت و پرسید:
-هوسوک تو چه مرگته
-خواب بد دیدم...
یونگی نفس بلندی کشید. یعنی بخاطر یه خواب بد اینجوری بیدارش کرده بود؟ و دقیقا چرا یه آدم باید از خواب بترسه؟
همش برای یونگی مسخره بود اما وقتی حال هوسوک رو دید، سعی کرد یادش بیاد که باید چیکار کنه. بعد از اینکه به هیچ نتیجه ای نرسید، از هوسوک پرسید:
-کمکی ازم برمیاد؟
-میشه بغلت کنم؟
یونگی شوکه شد. چهرش رو در هم کشید و چشمهاش رو تنگ کرد و به هوسوک زل زد.

میخواست بگه نه اما وقتی چهره ی هوسوک رو دید، ناخودآگاه قبل از فکر کردن حرف زد:
-باشه...
قبل از اینکه کلمه کامل از دهنش در بیاد، هوسوک اونو تو بغلش گرفت و دستهاشو دور کمرش حلقه کرد و انگشت هاش رو به هم قفل کرد و سرش رو به کنار صورت یونگی چسبوند و بدنش رو بین دستهاش فشار داد.
یونگی حس میکرد نمیتونه نفس بکشه.
دلش میخواست کاری بکنه ولی...
بالاخره قلبش به مغزش غلبه کرد و دست هاش رو ازاد کرد و پشت شونه های هوسوک گذاشت.
هوسوک با حس دستهای یونگی، یخ زد.
یونگی از تعجبش استفاده کرد و خودش رو از بغل هوسوک بیرون کشید. و بعد با شدت پشتش رو به تخت چسبوند. نفس هوسوک لحظه ای بند اومد و با دیدن صورت یونگی که الان توی چند سانتی صورتش بود، خشکش زد. یونگی جلو تر رفت و هوسوک چشماشو بست.
میتونست نفس یونگیو روی صورتش احساس کنه. یونگی خم شده بود و موهاش به صورت هوسوک میخورد... نگاهش روی صورت هوسوک جابجا میشد و بررسیش میکرد. سرش رو نزدیک تر برد و با برخورد موهاش با گوشه ی چشم هوسوک، هوسوک قلقلکش اومد و صدایی بین خنده و گریه در اورد...
همون لحظه یونگی که متوجه شرایطش شده بود، از هوسوک فاصله گرفت و قرمز شد. و با من من گفت:
-میرم برات آب بیارم.
و سریع سمت در رفت. وقتی که میخواست از در خارج شه، گوشه ی لباسش به دستگیره ی آهنی در گیر کرد و وقتی خواست بیرون بره، قسمتی از لباسش پاره شد.
حالا پشت کتف چپش به وضوح مشخص بود. سرش رو برگردوند و با دیدن لباسش، آهی کشید و سر تکون داد و شونه بالا انداخت و خواست بیرون بره.
هوسوک که به یونگی خیره شده بود، با پاره شدن لباسش، تونست حروفی رو که روی کتف چپش تتو شده بودن بخونه.
چشماش رو تنگ کرد و بیرون رفتن یونگی از اتاق رو با دقت تماشا کرد.

***
دلامی دوباره....
مث همیشه اول تشکرامو بکنم...
فرین نیکی هانیه تارا فرناز
کلی ایده بهم دادن
خب
یادتونه گفتم اگر سوالایی که اخر پارت می پرسم رو جواب ندادین، توی داستان جواب هاشون رو به فجیع ترین شکل ممکن میارم:|
پس این سوالارو جواب بدین.
بنظرتون یونگی میخواست چیکار کنه که عقب کشید؟
فکر میکنید یونگی چه چیزی رو تتو کرده بود؟
بنظرتون هویت واقعی هوسوک چیه؟
خب همین:| کامنتم بزارین. ووت هم ترجیحا بدین. ولی ووت چیزیه که در صورتی میدین که دوستش داشته باشین. پس اصراری بهش نمیکنم. ولی چرا کامنت نمیدین-_-؟
اونایی که ووت میدن ولی کامنت نمیذارنو درک نمیکنم:||||||||||
ایش.