پارت ششم: چرا ازم می ترسی؟

فیلم شروع شد
نیم ساعت
چهل دقیقه
پنجاه دقیقه
هیچ کدومشون حرفی نزدن
فیلمش چیز جذابی نبود که روش تمرکز کرده باشن
جفتشون به اتفاقایی که از لحظه دیدارشون افتاده بود فکر می کردن
در نهایت تهیونگ گفت:
-چرا ازم میترسی؟
کوک جا خورد.
تهیونگ دستش رو سمت کوک برد و با دیدن واکنش کوک که ناخودآگاه خودشو عقب کشید، گفت:
-حتی از دستمم می ترسی
وقتی حرف میزنم یجوری نگاهم میکنی که انگار قاتلم
اگه بهت نگاه کنم تیک میگیری
حرف که میزنم میلرزی
مگه من باهات چیکار کردم؟
همه ازم متنفرن
فقط چون باهاشون فرق دارم
منم تصمیم گرفتم همونی باشم که میگن! همون عوضی ای که تو روم و پشت سرم میگن
ولی با تو کاری نکردم
چرا ازم می ترسی؟