You are my Heartbeath | پارت دوازدهم : هیونگ
پارت دوازدهم: هیونگ
🚶🏻♀️امتحانا شروع شده
💃🏻💃🏻💃🏻 پس دعوام نکنین.. خودتونم قطعا امتحان دارین💃🏻💃🏻💃🏻
تازه من ترم دو تصمیم گرفتم زیاد بخونم.. سو... عاره دیه🙂
آشتی؟
*
جیمین چند بار در زد تا بالاخره صدای پای کسیو شنید. با باز شدن در و دیدن کوک، ذوق کرد و جلو پرید و بغلش کرد. انتظار داشت کارآگاه در رو وا کنه و طبق عادتش با همه، سرش داد بزنه ولی باز شدن در توسط کسی غیر کاراگاه بشدت خوشحال کننده بود. و اینکه اون شخص کوک بود همه چیز رو بهتر می کرد.
با فشرده شدن مچش توسط دستی بلند و سرد، سرش رو از روی شونه ی کوک که مبهوت مونده بود، بلند کرد و با اخم کارآگاه کیم مواجه شد. کارآگاه مچش رو محکم تر فشار داد و از کوک دور کرد و به دیوار تکیه ش داد و گفت:
-کسی بهت گفته می تونی بدون اجازه بیای تو خونه ی من و اونو بغلش کنی؟
-من... نه من فقط... فقط دوستشم و...
تهیونگ دستش رو به نشونه ی سکوت تکون داد و سمت کوک برگشت و با لحنی صد برابر متفاوت با لحنش با جیمین، به کوک گفت:
-دوستته؟
کوک با تردید به جیمین نگاه کرد و وقتی نگاه ملتمسشو دید، سر تکون داد و گفت:
-آ...آره
تهیونگ انگشتاشو دور مچ جیمین، شل تر کرد و گفت:
-کارِت؟
-میشه با کوک خصوصی حرف بزنم قربان؟
-نه هر چی میخوای بگیو همینجا بگو
کوک جلو رفت و تو گوش تهیونگ گفت:
-میشه؟
تهیونگ وقتی فهمید جفتشون میخوان خصوصی با هم حرف بزنن، سرشو با به ظاهر بیخیالی تکون داد و از در باز خونه بیرون رفت تا اون دوتا تنها باشن.
کوک وقتی از رفتن تهیونگ مطمئن شد، روشو به سمت جیمین برگردوند و گفت:
-یاااااا جیمین چیشده
جیمین دور و بر رو نگاه کرد و کوک رو یه گوشه کشید و اروم بهش گفت:
-چند وقته جواب تماسای هیونگو نمیدی. عصبانیه!
-جوابشو بدم تهیونگ مشکوک میشه
-یکاری کن نشه
-نمیتونم
-چرا؟؟؟
-چون که... مهم نیست....
-ودف کوک؟
-هیچی
چهره ی جیمین از هیجان به پوکر تبدیل شد. انگار ناراحت شده بود
کوک که براش عجیب بود اون جیمین همیشه خوشحال یهو اینجوری بشه، ازش پرسید:
-چیشده؟
-هیچی مهم نیست
-باشه:/ خب من الان چیکار کنم؟
-هیونگ میخواد ببینتت.
-یعنی چی؟
کوک فریاد زد.
-خواهش می کنم اروممممممممم
-ببخشید... چیکار کنم الان
-باید الان ببرمت
-الان؟
-اره.... راهش طولانیه...تا برسیم یه فکری میکنیم.
-میکنیم؟
-هیونگ گفت بهت بگم نگران زندگیت باشی.... و اره، میکنیم. منم کمکت میکنم....
-عام... چجوری تشکر کنم؟
-خیلی ساده
کوک انتظار نداشت اینو از جیمین بشنوه. منتظر موند تا ادامه ی جملشو بگه.
-بغلم کن
جیمین اینو گفت و توی اون شرایط، بغل کوک پرید. کوک به زور بغلش کرد و بعد اونو از خودش دور کرد.
-الان باید بریم؟
-اره
-به ته چی بگم؟
-ته؟
-کارآگاه
-ام نمیدونم خودت راضیش کن زود بیا
هر وقت کوک از تهیونگ حرف میزد، جیمین به وضوح ناراحت میشد.
جیمین از در خونه خارج شد و توی ماشینش نشست. و کوک با تهیونگی که با دیدن رفتن جیمین، به سمت خونه برمیگشت، تنها گذاشت تا راضیش کنه.
-کوک خوبی؟
ته با دیدن قیافه مبهوت کوک، اینو پرسید.
-ا...اره
-مطمئنی؟
-باید برم یجایی
-کجا؟
تهیونگ با تعجب به کوک نگاه کرد.
کوک خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
-یه کار مهم دارم... زود میام
-با اون میری؟
تهیونگ به جیمین اشاره کرد.
-اره اره
-با همون برمیگردی؟
-نمیدونم شاید
-بیام دنبالت؟
-ن...نه
-کوک مطمئنی خوبی؟
-اره دیگه
کوک بدون حرف دیگه ای از خونه بیرون رفت و تو ماشین جیمین نشست. تهیونگ اخم کرد. بیرون رفت و کنار پنجره ی سمت کوک ایستاد
با دستش به شیشه کوبید.
کوک پنجره رو پایین کشید و با چهره ی سوالی نگاهش کرد.
-فقط... مراقب خودت باش کوک... باشه؟
کوک هیچ وقت چهره ی تهیونگ رو اینقدر اخمو و ناراحت و عجیب ندیده بود. خبر نداشت که تهیونگ جیمین رو میشناسه و از سابقش حتی
دقیق تر از کوک خبر داره و نگرانشه. فقط فکر می کرد این رفتار تهیونگ، مثل بقیه رفتاراش با مردمه... فکر میکرد الکی با جیمین نساخته. سر تکون داد و با همون چهره ی سوالی، سرش رو به تهیونگ نزدیک کرد و گفت:
-حواسم هست:)
تهیونگ بالای سر کوک، روی موهاش رو بوسید و لبخندی زورکی زد و سر تکون داد. جیمین با اخم از پشت لباس کوک رو گرفت و با شدت داخل ماشین کشید.
-میخوای بمیری؟
تهیونگ به جیمین گفت:
-تهدید میکنی؟
-با کوکم؟
-گفتم تهدید میکنی؟
-بر فرض که می کنم!
تهیونگ سرش رو جلو خم کرد و با اخم گفت:
-از سابقت خبر دارم پارک جیمین! هر لحظه بخوام میتونم بندازمت زندان! نیازه به صورت عملی نشونت بدم؟ یا حرفام واضحه؟
جیمین اخم کرد و گفت:
-کارآگاه کیم! شما حتی متوجه منظور جملم نیستین و دارین تهدید به حبس کردنم میکنین؟
و این بین فقط کوک بود که میفهمید جیمین چی میگه! جیمین کسی نبود که بخواد کوک رو به مرگ تهدید کنه حتی به شوخی! منظور جیمین، کیم سوکجینی بود که منتظر کوک بود و اگر دیر میرسید، اون جمله دیگه فقط یه تهدید حساب نمیشد! برای لحظه ای یادش رفته بود که تهیونگ هم اونجاست. سرش رو برگردوند و تهیونگ رو دید که به جیمین خیره شده بود. چشماش جوری بودن که انگار همون لحظه می تونست جیمین رو با دستاش بکشه و بعدش تا آخرین قطره ی خونش رو سر بکشه... همه ی اینها درحالی که بدون حسی بهش نگاه می کرد. کوک از ماشین پیاده شد و دست تهیونگ رو گرفت و گفت:
-زود برمیگردم. چیز خاصی نیست.
تهیونگ این بار سمت کوک برگشت و نگاه عجیبی بهش انداخت که برای کوک غریبه بود:
-اصلا تو چجوری با این مرد دوستی؟
زبون کوک بند اومد. چجوری میخواست به تهیونگ بگه که برای انجام قتل مجبور بوده اعتماد پلیسو به دست بیاره و جیمینم از دوستای آقای کیمه؟
تهیونگ با دیدن سکوت طولانی کوک و تیک های نامحسوس کنار لبش، انگار آب سرد روی سرش ریخته بودند، اخمی به کوک کرد و اینبار با صدایی خش دار و متفاوت با قبل، با همون لحنی که با بقیه آدمها حرف میزد، به کوک گفت:
-برو
کوک که با دیدن اون نگاه و اخم تهیونگ به وضوح ترسیده بود و از طرفی نگران بلایی که اون مرد قرار بود سرش بیاره شده بود، مثل جن زده ها سوار ماشین شد و جیمین هم بدون اتلاف وقت، در هارو قفل کرد و راه افتاد.
تهیونگ با غیب شدن ماشین جیمین، نفس بلندی کشید و دندون هاش رو به هم فشار داد. توی خونه ش برگشت و روی صندلی تکی توی بالکن نشست. چشمهاشو بست و سیگاری از توی جیبش در اورد و روی لب هاش گذاشت. با فندک سیگارو روشن کرد و مک عمیقی بهش زد. شروع به فکر کردن کرد. حس می کرد بخاطر حس متفاوتی که کوک بهش میداد، داره عقلش رو کنار می ذاره. سعی کرد از اول به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کنه. پسر جوون بیست و یک ساله ای که وارد اداره ی پلیس شده بود و خودشو بیست و سه ساله معرفی کرده بود و توی همون روز اول، بهش ماموریت داده بودن. و اون هم بدون هیچ غر غری و بحثی، برای اومدن پیش تهیونگ داوطلب شده بود. تهیونگی که هیچ کس دلش نمیخواست حتی از یک کیلومتریش رد بشه. پسری که رفتارش با بقیه فرق داشت و نسبتا دوستانه رفتار کرده بود. ماموری که خودش رو عملا ترسو ترین آدم دنیا نشون داده بود ولی یسری وقتا کاملا به کس دیگه ای تبدیل میشد. اولین فرد بعد از برادرش، که تهیونگ باهاش دوستانه رفتار کرده بود و حالا این آدم، بزرگترین و عوضی ترین خلافکار شهرو دوست معرفی کرده بود و حتی هم رو بغل کرده بودن. الان هم با ماشین اون خلافکار، همراهش به جایی رفته بود و رفتارش عجیب بود.
تهیونگ با یادآوری برادرش و چیزی که چند لحظه قبل به جونگکوک گفته بود، به اضافه ی جونگکوک که به جای جواب دادن فقط مضطرب شده بود، نفس بلندی کشید و همون لحظه بخاطر دود سیگار و ریه ی خراب و اون بیماری کوفتیش که نفس کشیدنو براش سخت میکرد، به سرفه افتاد. میدونست باید سیگارو خاموش کنه ولی یا باید سیگار می کشید یا نوشیدنی می خورد و چون میخواست بتونه فکر کنه، سیگار راه بهتری بود. به مک زدن به سیگار ادامه داد و اهمیتی به ریه ش که برای ذره ای هوا تقلا میکرد، نداد. پوزخند تلخی زد و سرش رو تکون داد. میدونست کوک خیلی مشکوکه.... اما نمیخواست قبول کنه. رفتار جونگکوک که خیلی راحت بغلش می کرد، خیلی راحت باهاش حرف میزد و می خندید، و اعتمادش، حداقل چیزی که نشون میداد، اونو یاد برادرش می انداخت. میدونست کاری که میخواد بکنه احمقانس... میدونست امیدش بی دلیله و میدونست اگر اون کارو بکنه و نتیجه ای نگیره، قراره مثل سه سال پیش دوباره بشکنه... ولی نمی تونست جلوی خودش رو بگیره. اگه این شانس وجود داشت، حاضر بود کل عذاب وجدان و کل ریسکشو تحمل کنه. مخصوصا الان که کوک وارد زندگیش شده بود. تهیونگ سرش رو محکم تکون داد و با دستش به پیشونیش کوبید. این کارش حماقت بود. خودش اون جنازه رو دیده بود. دیده بود که مرده. دیده بود که بهترین دوستش بخاطرش زندان افتاد... سه سال تموم بخاطر اون عوض شد! سه سال همرو از خودش متنفر کرد که یادش نیفته. و الان میخواست انجامش بده؟ دلش رو به دریا زد و گوشیش رو برداشت و پیامی تایپ کرد و دکمه ارسال رو زد. چند لحظه بعد خودش رو بخاطر حماقتش لعنت کرد.
گوشیش رو روی میز روبروش پرت کرد و دوباره مکی به سیگار زد. دوباره سرفش گرفت. سعی کرد به جونگکوک فکر کنه و خودش رو راضی کنه که اون هیچ داستانی پشتش نداره و دوستیش با جیمین کاملا تصادفی بوده... که جونگکوک همون کسیه که نشون میده... که... افکارش با صدای نوتیفیکیشن گوشیش از بین رفت و گوشیش رو برداشت. با دیدن نوتیفیکیشن، نفسش بند اومد.
*فاک تهیونگ...
بعد از خوندنش، نفهمید قلبش تحمل نکرد یا ریه هاش... هر چی که بود، باعث شد سرش گیج بره و رو زمین بیفته و بیهوش شه.
***
جونگکوک در حالی که جیمین دستش رو میکشید، وارد کافه ای شد که کیم سوکجین انتخاب کرده بود. با رسیدن به میزی که جین اونجا نشسته بود، جیمین دست کوک رو ول کرد و جلو رفت و دستهاش رو روی شونه های هیونگش گذاشت و گفت:
-هیونگ... اون داره کارشو انجام میده باشه؟ هیچ کار اشتباهی نکرده
سوکجین نفس بلندی کشید که کوک رو به لرزه انداخت. چند ساعتی بود که کوک این حس ترس رو نگرفته بود و همش بخاطر بودن تهیونگ و رفتار متفاوتش بود. الان حس میکرد میتونه همونجا از ترس جون بده.
-که تلفن منو جواب نمیدی؟
جیمین که لرزیدن کوک رو دیده بود، بین کوک و سوکجین ایستاد و با لحن ملتمسی به هیونگش گفت:
-هیونگ اون فقط داره اعتمادشو جلب میکنه...
سوکجین از روی صندلی بلند شد و کوک شدید تر به لرزه افتاد. جیمین با نگرانی بهش نگاه کرد... حمله ی عصبی بود... هیونگش جیمین رو کنار زد و جلوی کوک ایستاد. جیمین دوباره دستشو گرفت و سعی کرد عقب بکشتش. اما سوکجین توجهی بهش نکرد و اینبار داد زد:
-گفتم جواب منو نمیدی؟!
کوک بخاطر حمله ی عصبیش نمیتونست حرف بزنه. سوکجین عصبانی شد و سیلی ای به صورتش زد که کوک رو روی زمین انداخت. جیمین جلو رفت تا هیونگشو عقب بکشه ولی سوکجین سمتش برگشت و فریاد زد:
-اگه جرات داری یبار دیگه سعی کن مانعم شی!
جیمین بدون هیچ حرفی عقب رفت. میدونست اگه بازم ادامه بده، سوکجین عصبی تر میشه... تحملش هم به عهده ی کوک میفته. پس چشماشو بست و سرشو روی میز گذاشت تا حداقل وقتی کمکی ازش بر نمیاد، چیزی رو هم نبینه.
-برای چی جوابمو نمیدی؟!
کوک به زور سعی در حرف زدن داشت ولی حرفاش قابل فهم نبودن.
-م...من....خ...خواهش....م....می....میکنم....ا...ال...ا...التما...التماس..... م...می...میکن...
سوکجین با سیلی بعدی که به کوک زد، حرفاشو قطع کرد. مچ کوک رو گرفت و کوک رو که روی زانو افتاده بود دنبال خودش روی زمین کشید. کوک دیگه هیچ مقاومتی نشون نمیداد. حمله ش اینقدر شدید شده بود که تنها کاری که از دستش بر میومد گریه کردن بود. با برخورد صورتش به زمین و خونی شدنش، گریه ش شدید تر شد ولی جین همچنان قصد نداشت بایسته. کوک داشت آرزوی مرگ می کرد. درد صورتش و حمله ی عصبیش رو دیگه نمی تونست تحمل کنه. همون موقع سوکجین از حرکت ایستاد. کوک متوجه اومدن یه غریبه شد ولی حالش اینقدر بد بود که نمیتونست سرش رو بلند کنه.
-چیکار میکنی؟
اون غریبه، خطاب به سوکجین گفت.
-فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه!
سوکجین فریادی زد که تک تک استخونای کوک رو به لرزه انداخت و باعث شد که کوک توی خودش جمع بشه. غریبه جلو تر اومد و بدون برداشتن کلاهش، همونجوری که صورتش دیده نمیشد، دست کوک رو گرفت:
-پاشو
کوک نمیتونست تکون بخوره. وسط حمله ی عصبی بود و صورتش هم زخم شده بود. سوکجین جلو اومد و مرد رو به عقب هل داد و فریاد زد:
-فکر کردی کی هستی؟
-آمادگی دونستنشو نداری جین
-چی گفتی؟!
جین با شنیدن اسم کوتاه شدش از زبون مرد عصبی تر شد و اینبار صورتش به قرمزی میزد. مرد از عصبانیت و بهت جین استفاده کرد و کوک رو از کنارش، دور کرد. قبل از اینکه جین متوجه چیزی بشه، کوک توی ماشین اون مرد غریبه بود و مرد در حال رانندگی.
جین به کافه برگشت و وقتی جیمین رو ندید عصبانی تر شد. روی صندلیش نشست و وقتی یکم گذشت و اروم تر شد، سرش رو پایین انداخت و بغض کرد. به چی تبدیل شده بود؟
***
-حمله ی عصبی داری جونگکوک؟
مرد بدون برگردوندن سرش، اینو از کوک پرسید. کوک کلی سوال داشت. این مرد از کجا میشناختش؟ اسم اقای کیم رو از کجا میدونست؟ چجوری جرات کرده بود جلوش وایسه؟ داشت کجا میبردش؟ ولی بخاطر حملش، تنها کاری که میتونست انجام بده، در اوردن صدایی شبیه به اوهوم بود.
مرد دیگه حرفی نزد و تا رسیدنشون به یک هتل، توی ماشین سکوت بود. وقتی ماشین ایستاد، کوک ارومتر شده بود و تونست به بیرون نگاه کنه.
-جایی برای رفتن داری یا میای؟
-م...من...چیزه...
-اروم باش پسر. فقط بگو
-خ...خونه ی ...ک...کا
قبل از تموم کردن حرفش، اونو خورد. یادش اومد قبل از رفتنش با جیمین، چه اتفاقاتی افتاده بود. قطعا تهیونگ بهش شک کرده بود... ولی تنها جایی که برای رفتن داشت، خونه ی تهیونگ بود... نمیخواست پیش این مرد که حتی اسمشم نمیدونه بمونه...
-کارآگاه کیم.
مرد روبروش، خشک شد...
-چی؟
جونگکوک خواست حرفش رو تکرار کنه اما با بلند شدن نوتیفیکیشن گوشی مرد، جفتشون ساکت شدن. مرد با باز کردن پیامی که براش اومده بود، هین بلندی کشید.
*هیونگ... تو... تو زنده ای؟
-فاک...
مرد روبروی کوک، با صدای ارومی زمزمه کرد. وقتی تعجب کوک رو دید، چیزی در جواب تایپ کرد و گوشیش رو خاموش کرد و روی صندلی کنارش انداخت.
نیازی نبود که آدرسو از کوک بپرسه... اون خونه رو مثل کف دستش بلد بود.
***
جلوی در خونه ماشینو نگه داشت و به کوک گفت که پیاده شه.
-ولی من آدرسو نگفته بودم...
لبخند تلخی زد و گفت:
-برو تو... حرفی هم از من نزن.
بعد از گفتن این جمله، با انگشت به در خونه اشاره کرد. کوک با نگاه کردن به در خونه، دوباره تیک گرفت. مطمئنا تهیونگ چیزایی فهمیده بود... اون کارآگاه بود! و قطعا احمق نبود... کوک بغض کرد. دلش نمیخواست تهیونگ فکر کنه تنها هدفش از وقت گذروندن باهاش، منفعته... همینجوری شروع شده بود ولی اوضاع برای کوک عوض شد و الان واقعا اعتماد تهیونگ رو میخواست. نه به خاطر جین! نه به خاطر جیمین! فقط...
سرش رو تکون داد و جلو رفت و در زد.
هیچ واکنشی دریافت نکرد. تهیونگ حتی نمیخواست داخل راهش بده؟!
گوشش رو به در چسبوند و با باز شدن در هینی کشید. در باز بود و کوک قبلش متوجه نشده بود. یعنی تهیونگ در رو نبسته بود؟ تهیونگ آدم حواس پرتی نبود. کوک تمام نگرانی های قبلش رو فراموش کرد و توی خونه رفت. وقتی تهیونگ رو ندید نگران تر شد. یعنی اینقدر ازش عصبانی بود؟ با دیدن در باز بالکن نفس راحتی کشید.
...
و دوباره استرس مثل خوره به جونش افتاد... تهیونگ قطعا میکشتش. حمله ش هنوز کامل از بین نرفته بود فقط شدتش کم شده بود و نمیتونست درست فکر کنه. بالاخره بیخیال شد و سمت بالکن رفت.
و با دیدن روی زمین، جیغ کشید.
***
صدای جیغ شنید. اولش فکر کرد توهم زده ولی نه... واقعی بود. یعنی چه اتفاقی توی خونه افتاده بود؟ بر خلاف کاری که تموم این مدت کرده بود، بر خلاف قولی که به خودش داده بود، داخل خونه که درش باز بود رفت. کوک جلوی در بالکن ایستاده بود و با بهت به زیر پاش نگاه می کرد. یعنی چی دیده بود؟ جلو دویید و وقتی کنار کوک قرار گرفت، دهنش باز موند. این....
-ت...تهیونگ
جونگکوک با شنیدن صدای مرد کنارش، از جا پرید و گفت:
-شما کی... اونو میشناسین؟ اومدین تو.. کِی ...
نمیتونست درست حرف بزنه. مرد سرشو تکون داد و کوک رو عقب زد و گفت: برو اونور.
کوک مثل یک جنازه عقب رفت. این مرد کی بود؟
مرد خم شد و بدن تهیونگ که با چشمای بسته روی زمین افتاده بود رو بلند کرد و توی خونه اورد و روی مبل گذاشت.
...
سکوت...
مرد به خودش اومد و گفت:
-حمله ی عصبیت....
کوک سر تکون داد.
-بهتری؟
-شما؟
-من... من ...
صدای مرد قطع شد.
نگاهش سمت تهیونگ چرخید که قطره های عرق روی پیشونیش نشسته بودن و سخت نفس می کشید. میدونست بهتره بیدارش کنه... ولی اگر تهیونگ میدیدش... تضمیمی نمیداد که قلبش از اینی که هست ضعیف تر نشه. دستش رو روی پیشونی تهیونگ کشید و زمزمه کرد:
-ببخشید پسر...
با صدایی شبیه به برخورد دوجسم با هم، سرشو برگردوند و کوک رو دید که خوابش برده بود و سرش روی میز افتاده بود. اینقدر درگیر تهیونگ شده بود که حواسش به اون بچه نبود. چرا سوکجین اینقدر عوض شده بود... جلو رفت و از تو کشوی آشپزخونه، باند و ضد عفونی کننده و پماد و چسب زخم برداشت و با احتیاط کنار کوک روی صندلی بغلش نشست و سرش رو چرخوند تا زخم صورتش روبروش قرار بگیره و بتونه تمیزش کنه. با احتیاط کارشو انجام میداد و هر بار که کوک تکون میخورد، خشک میشد و صبر می کرد تا دوباره خوابش عمیق شه و بعد ادامه میداد. بعد از اینکه کارش تموم شد، کوک رو بلند کرد و سمت مبلی رفت که تهیونگ روش نخوابیده بود و کوک رو همونجا دراز کرد. از کف زمین چند تا پتو برداشت و یکی رو روی کوک و یکی رو روی تهیونگ انداخت و زیرلب گفت:
-لعنت بهت تهیونگ... هیچ وقت نتونستی منظم باشی. بعد روی پاش چرخید تا از در بیرون بره ولی همون لحظه صدای تهیونگ رو شنید که با بغض گفت:
-هیونگ؟
***
خب... 3093 کلمه... میدونم دیر اپ کردم میدونم.... ولی عوضش طولانی شد. خب بنظرتون این هیونگ تهیونگ کیه؟
بملنبملنبملنبملنبملنب دلم خیلی برای فضای اینجا تنگ شده بود (این جایی که پارتارو پابلیش میکنم...) بازم ببخشید دیر شد.... ولی نمره هام مهمن درکم کنین:)
لاو یو آل
شب بخیر:/ فردا امتحان دارم و تا الان داشتم مینوشتم بخاطر شماها. بیاین بغلم کنین... و اینکه چون میخواستم زود اپ کنم، اصلا یه دور هم از روش نخوندم پس غلطی چیزی دیدین ببخشین... سوال نظر انتقاد پیشنهاد هم داشتین بگین. کامنتم نذارین، خودکشی میکنم.