You are my Heartbeath | پارت پانزدهم : ناسازگاری
پارت پانزدهم: ناسازگاری
پریویت!
مدیونید فکر کنید حس کردم های و هلو و سلام تکراری شده رفتم سلامو تو روسی پیدا کردم! (من به روم نمیارم ولی دست بزنید الان تو کامنتا. اوکی؟)
پارت قبل خوب بود؟ قشنگ مردین؟ خب قراره بدتر بشه. این پارت شاید هیجانش کم باشه ولی نکات زیادی داره لطفا با دقت بخونیدش.
راستی دیدین کاورو عوض کردم. میدونم خیلی وقت پیش بوده ولی یادم اومد که تو پارتا اصن بهش اشاره نکردم. کاورو دوستم ساختع. (بازم من به روم نمیارم ولی بیاین تو کامنتا بگین چقدر قشنگه و اینا)
و اینکه سوالای آخر پارت رو اگه جواب ندین، یا حداقل حدس نزنید، از این به بعد بدترین احتمال برای اون سوالا رو میارم تو داستان😐روی صحبتم با دوستان عزیزیه که حتی ووت هم میدن ولی کامنت نمیدن. خب عزیزم خوشگلم تو که ووت میدی، کامنتم بزار دیگه:)))))
بعله...
و اینکه، هر جای داستان از شخصیتا سوال داشتید، میتونید برین تو پارت سوال، ازشون بپرسینا. ینی اون پارت موقتی نبود. تا آخر فیک هست و میتونین استفاده کنین ازش.
و اینکه اینقدر واسه ی این فیک، روز و شب تو پینترستم که عکس و گیف پیدا کنم، هم چشمام درومد هم حافظه گوشیم هر روز اخطار میده میگه پره:/ (به خاطر همین کاری که کردم الان یدونه ووت بدع عافرین)
و اینکه از این پارت یه چیزی عوض میشه. من هر از چند گاهی اسم یکی از شخصیتا رو مینویسم و بجاش حرف میزنم. عملا اون داره داستان رو روایت میکنه. چون خیلی سخته بیای به عنوان راوی تک تک افکار شخصیتا رو توضیح بدی. پس به اسمایی که میارم دقت کنید که گیج نشین. قبل از هر اسم هم یدونه ضربدر میزارم. مثلا: ×تهیونگ. ینی تهیونگ میخواد حرف بزنه
خب سوالی پیشنهادی انتقادی چیزی بود در خدمتم
***
فلش بک
پشت سر جین، بعد از رفتنش جیمین که از سالم موندن کوک ناامید شده بود، بغضش رو قورت داد و بدون توجه به عاقبت کارش، از اون جا فرار کرد. از در پشتی کافه بیرون رفت و شروع به راه رفتن روی سنگریزه ها کرد. هر از چندگاهی یه سنگ رو با پاش پرت میکرد جلو. داشت فکر میکرد.
×جیمین:
نمیفهمم مشکلش با کوک چیه... چرا اینقدر آزارش میده. اون اونقدری کوچیکه که بعید میدونم هنوز بدونه صدمه زدن به بقیه ینی چی! پس قطعا نمیتونه صدمه ای به جین زده باشه... میتونه؟×
همینجوری که داشت فکر میکرد، سرش رو تکون داد. باورش نمیشد بخاطر پدرش وارد اون داستان شده بود و اینجوری به جین وصل شده بود. هدفش هیچ وقت همکاری با جین نبود. جین حتی خلافکار کامل هم نبود! با فکر کردن به بقیه اتفاقاتی که پیش رو داشتن پوزخند تلخی زد و به کوک فکر کرد که الان، بزرگترین مشکلش جین بود و کسی رو از اون خبیث تر نمیدید!
میدونست فرار کردن از اونجا و تنها گذاشتن کوک و قال گذاشتن جین کار درستی نیست اما به خودش حق میداد! اون به اندازه ی کافی مشکلات و بدبختی داشت که این کارش توجیه بشه. چند وقت بود خبری از پدرش نبود... این باید خیالشو راحت می کرد ولی بیشتر براش ترسناک بود. اگر پدرش نبود، اصلا پاش به خلاف کشیده نمیشد.
با در اومدن صدای زنگ گوشیش و پاره شدن رشته ی افکارش، آهی کشید و به صفحه ی گوشی نگاه کرد.
-کیم سوکجین-
جین بهش زنگ زده بود. اخمی کرد. تا کی قرار بود وانمود کنه که زیر دستشه و ازش می ترسه؟ این وضعیت اعصابش رو خرد میکرد. گوشی رو برداشت و تماس رو برقرار کرد.
-سلام هیونگ
-کدوم قبری ای جیمین
-بیرون
-فردا صبح بیا دم خونه ی من
-چشم هیونگ
یعنی دوباره میخواست یه کار دیگه بکنه؟ همون بلایی که سر کوک اورد بس نبود؟
به خونه ی کوچیکش رفت و بدون خوردن چیزی، خوابید.
***
همه ی تلاشش رو کرد تا بعد از تماسی که با جیمین گرفت، گوشی رو از پنجره بیرون پرت نکنه. توی آشپزخونه رفت تا چیزی درست کنه و بخوره. ذهنش درگیر بود. شایعاتی شنیده بود که اون کارآگاه با پسر جدیدی که به خونش رفته خیلی خوب و متفاوت رفتار میکنه و پسره هم خیلی بهش وابستس. همه ی اینا بازیگری کوک بودن یا واقعا همچین چیزی بود؟ نکنه کوک باهاش صمیمی شده بود؟
اون مردی که دیشب اونجا بود... مطمئن بود قبلا یجا دیدتش، یا صداش رو شنیده. چون هم صداش و هم هیکلش بشدت براش آشنا بود.
غذاش رو خورد و به تختش رفت و بعد از نیم ساعت زل زدن به سقف و خوردن سه تا قرص خواب، بالاخره خوابش برد.
پایان فلش بک
با صدای زنگ در خونه ش، از خواب بیدار شد و در رو باز کرد و جیمین رو دید.
-میشه بپرسم دیشب کجا رفتی پارک جیمین؟
-من...
-هیچی نگو. نمیخوام صداتو بشنوم. میدونی که امروز روز خاصیه؟ کوک رو تعقیب کن و جی پی اس رو همراه خودت ببر که بتونم بفهمم دقیقا کجایی. و اگر برات ممکنه دیگه گند نزن به همه چی. دفعه بعدی قرار نیست تهش اینقدر خوب باشه
جیمین سر تکون داد و دنبال کاری رفت که جین بهش گفته بود.
-صبر کن
جیمین از حرکت ایستاد. جین ادامه داد:
-تو کوک رو دوست داری نه؟
-مـ...من نـ.. نه من نه
-به من دروغ نگو من اون نگاه هارو میشناسم.
جیمین سرش رو پایین انداخت.
-متاسفم که نمیتونم کمکی بهت بکنم!
جین این رو گفت و جیمین شوکه شده رو تنها گذاشت و داخل خونه رفت.
***
سه ساعت از اومدن هوسوک به اونجا می گذشت و تهیونگ هنوز نمی تونست پیشی گفتن ها و نگاه های عاشقانه و بغل کردن های دم به دقیقه ی برادرش توسط اون مرد رو هضم کنه. اخرین چیزی که میتونست تصورش کنه همین اتفاقات بودند که ظاهرا در حال وقوع بودند. تهیونگ نفسی کشید و با خودش فکر کرد: دیگه هیچی بعید نیست حتی وجود آدم فضایی ها. (البته وجود آدم فضایی ها که به نظر من قطعیه:/ اخه مگه میشه اینهمه سیاره و کهکشان و ور ور ور باشه، بعد فقط تنها موجوداتش ماها باشیم:/ ولی خب تهیونگ به این موضوع اعتقاد نداره متاسفانه)
وقتی هوسوک برای بار پنجم از لحظه اومدنش، یونگی ای رو که پشت کامپیوتر نشسته بود و بدون توجه به هوسوک تند تند تایپ می کرد رو از پشت بغل کرد، یونگی کلافه شد و از زیر میز جایی که در دیدرس تهیونگ نبود، پاشنه ی کفشش رو روی پای هوسوک فشار داد و تقریبا جیغ هوسوک در اومد.

تهیونگ ناخودآگاه خندید و بعد که متوجه نگاه خیره ی هوسوک شد خنده ش رو خورد.
-هیونگ... غذا از صبح چیزی مونده؟ برای نهار
تهیونگ این رو گفت تا بحث رو عوض کنه و شوگا به زور سرش رو از صفحه ی مانیتور بلند کرد و با گیجی گفت:
-مگه ظهره؟ مگه گشنته؟
-نه هیونگ ولی محظ اطلاع غیر از من و شما یکی دیگه هم اینجا هست. حواست هست هیونگ؟
شوگا با اکراه به هوسوک نگاه کرد و هوسوک هم دور از چشم تهیونگ بهش چشم غره رفت.
-باشه... میرم نهار درست کنم
شوگا اینو گفت و نفسی کشید. بالاخره از دست اون یارو خلاص میشد.
افکارش با شنیدن صدای هوسوک به فجیع ترین شکل ممکن از هم پاشیدند:
-منم میام عزیزم. بیا با هم درست کنیم.

هوسوک با دیدن قیافه یونگی که انگار هر لحظه ممکن بود جیغ بکشه، سرش رو تکون داد و قبل از اون، داخل آشپزخونه رفت.
-هیونگ... خوبی؟
-ا...اره
یونگی اینو گفت تو داخل آشپزخونه غیب شد. تهیونگ ابروهاشو بالا انداخت و جلوی تلویزیون نشست. اگر میگفت بیشتر از خود یونگی، دلش برای غذا هاش تنگ شده، دروغ نبود!
توی آشپزخونه هوسوک یقه ی لباس یونگی رو گرفت و جلو کشید و با عصبانیت گفت:
-میدونی اگه لو بره که من کیم چه بلایی سر برادرت میاد دیگه؟ نکنه زندگیش ارزشی برات نداره؟
یونگی به عقب هلش داد و عصبانی تر گفت:
-اگه اینقدر مسخره بازی در نیاری لو نمیره!
-اگه عین آدم نمیخواستی بیای اینجا منم مجبور نبودم بیام تا حواسم بهت باشه!
-گفتی فرار نکنم تا برادرمو نکشی! بقیه کارات اضافه س!
-اون باید باور کنه که دوست پسرتم یا نه؟!
-با لمسای عاشقانه ت میخوای از این موضوع مطمئنش کنی؟!
قبل از اینکه جمله ش کامل تموم شه، سیلی ای به صورتش خورد و هوسوک جلو رفت و گفت:
-اگه با لمس عاشقانه مشکل داری میتونم اینجوری لمست کنم! این خوبه؟

یونگی سرش رو که به خاطر سیلی هوسوک به سمتی خم شده بود برگردوند خودش رو تکوند و با غیض به هوسوک نگاه کرد. نفس بلندی کشید، خشمش رو خورد و لبخندی ملیح زد. جلو رفت و انگشتش رو بالا برد و با همون لبخند، به هوسوک گفت:
-اگر یکبار، فقط یکبار دیگه، جرات کنی که منو بزنی، با این بار میشه دوبار!
هوسوک چند لحظه به یونگی خیره موند. بعد از اینکه حرفش رو هضم کرد، خندش گرفت و اینبار بدون تهدید توی لحنش گفت:
-الان باید غذا بپزیم؟
-بلدی؟
-قبل از اینکه برم تو اون باند، توی یه رستوران آشپزی می کردم.
-عا...ها. پس بگیر این سبزیا رو خرد کن.
-چی؟!
-باید به زبون خودت برات ترجمه کنم؟ مااااا مااااا
هوسوک اخمی کرد. این مرد توی هیچ بحثی کم نمی اورد؟!
بهرحال، هوسوک شخصیت بد یا مریضی نداشت. روحیه ش خیلی ظریف بود و فقط بخاطر شغلش یسری کارارو انجام میداد. اگر قرار بود اعتماد به نفس و روحیه ی قوی رو یکیشون داشته باشه، اون یونگی بود! و در همه ی مواقع یونگی روش کنترل داشت بجز موقع نقش بازی کردنشون.
بدون حرف دیگه ای، سبزی هارو از دستش گرفت و شروع به خرد کردن کرد.
-یونگی... یه سوال
-مین یونگی. اسممو کامل بگو.
-جدی میگم میتونیم با هم کنار بیایم. اون جوری جفتمون راحت تر میشیم.
-سوالتو بگو.
-میگم که... من باید کجا بخوابم؟
یونگی بدون فکر همونجوری که سرش پایین بود و درگیر غذا بود، شروه به حرف زدن کرد:
-معلومه دیگه توی...
لحظه ای مکث کرد و وقتی متوجه جواب اصلی سوال هوسوک شد انگار سطل آب یخ روش ریختن.

سرش رو بالا اورد و با بهت به هوسوک نگاه کرد. وقتی نگاه گیج هوسوک رو دید بدون ادامه دادن جملش، جمله ی جدیدی رو شروع کرد:
-تخت من کلش مال خودمه! فقطم خودم تو اتاقم میخوابم!
-منم تکذیب نکردم فقط گفتم من باید چیکار کنم.
یونگی چند لحظه بهش نگاه کرد و بعد هر چی دستش بود رو روی میز کوبید و با بدبختی ناله ای کرد.
-ینی تو تختمم از دستت آسایش ندارم؟
-ام...
یونگی سرش رو روی میز گذاشت.
***
-هیونگ یکم صبر نکنیم؟
-اون گفت تا شب نمیاد. چرا موقع ناهار منتظرشی؟
-خب شاید بیاد
-تهیونگ تو واقعا احمقی
-داری با بزرگترین کارآگاه شهر حرف میزنی!
-کارآگاهی که خودم مخشو تربیت کردم؟
-....عام
هوسوک دست یونگی رو چسبید و شروع به خندیدن کرد و چند ثانیه بعد عملا روی یونگی افتاده بود و داشت می خندید.
یونگی جفت دست ها و پاهاش رو به هم قفل کرد و دندوناش رو به هم فشار داد تا تکون نخوره و هوسوک رو کنار نزنه. تا کی قرار بود تحمل کنه؟ هوسوک که منقبض شدن عضلات یونگیو حس کرده بود، فهمید روی پاش غش کرده و داره میخنده. اولین باری بود که از قصد این کارو نکرده بود. سریع خودش رو جمع کرد و قرمز شد. تهیونگ سرش پایین بود و به کوک فکر میکرد و نگرانش بود. برای همین متوجه اون دوتا نشد. فکرش خیلی درگیر بود. یادش بود که دیشب حالش بد شده بود. یادش نمیومد کوک کی اومده. وقتی به صورت زخمی کوک فکر کرد بیشتر نگران شد. ولی شکش به کوک دوباره توی ذهنش پررنگ شد. یونگی کوک رو از کجا میشناخت؟ ذهنش پر از سوال بود. با صدای جیغ هوسوک به خودش اومد. سرش رو بلند کرد و دید که بلیزش، دقیقا روی سینش، لکه افتاده و بعد متوجه لیوان خالی چای شد که کنار یونگی بود.
جیغ هوسوک قطع شد و چند لحظه با چشمای گشاد به یونگی نگاه کرد و بعد مثل جن زده ها گفت:
-سوختم عوضی!
یونگی که سعی میکرد نیشخندشو مخفی کنه، با خونسردی گفت:
-من چیکار کنم که چشماتو باز نمیکنی...
چند لحظه فکر کرد و بعد ادامه داد:
-...عشقم!
هوسوک لب پایینش رو گاز گرفت و به زور لبخندی زد و سمت تهیونگ برگشت و گفت:
-ام چیزه... کجا میتونم لباسمو...
تهیونگ که متوجه شده بود هوسوک با خودش لباس نیاورده، با خیال اینکه قطعا هیونگش با دوست پسرش صمیمیه، گفت:
-چیزه... طبقه ی بالا راهروی سمت چپ اخرین اتاق، اتاق یونگیه. کمدش هم همونجاش از توش میتونید لباس بردارید.
اینبار نوبت یونگی بود که با چشمای گشاد به هوسوک نگاه کنه. هوسوک لبخند ملیحی بهش زد و سریع به طبقه ی بالا رفت. وقتی چند لحظه بعد با یکی از هودی های مورد علاقه ی یونگی برگشت، یونگی تمام آبی که در حال خوردنش بود رو روی زمین تف کرد.

-هوسوک بهتره بگی که...
هوسوک که متوجه عصبانیت یونگی شده بود، و میدونست هر لحظه ممکنه نقشش رو فراموش کنه و همه چی رو لو بده، جلو رفت و قبل از اینکه یونگی بتونه جملشو تموم کنه گفت:
-عزیزم... بهم میاد؟
یونگی نفس صدا داری کشید و به هوسوک گفت:
-شبیه اسب شدی...تبریک میگم....... عشقم!
بعد دوباره تبدیل به همون آدم بی حس شد و بدون تموم کردن غذاش از پشت میز بلند شد و پشت کامپیوتر لم داد.
تهیونگ با هوسوک تنها شد. هوسوک سرشو خم کرد و دستی به گردنش کشید.
-چیزه... هیونگ همیشه همینه... ناراحت نشین.
هوسوک سمت تهیونگ برگشت و با تعجب بهش نگاه کرد.
-راستی من چی بگم بهتون... آقای جانگ زیادی رسمی نیست؟
-ه...هیونگ
هوسوک از لحن گرم تهیونگ تعجب کرده بود چون شنیده بود که خیلی بداخلاقه و با هیچ کس نمیسازه.
-پس.. هیونگ!
هوسوک لبخند درخشانی زد و در کمال تعجب خنده ی ته رو هم دید.


-پس گفتی هیونگت همیشه همینه؟
-اوهوم
-خب... تهیونگ. ادامه غذا تو میخوری یا تو هم مث هیونگت سیری؟
-نه نمیخورم...
هوسوک سرش رو تکون داد و سمت میز رفت تا مرتبطش کنه. یونگی متوجه شد که این کار رو داره از روی عادت میکنه ولی هیچ چیزی نگفت و با خونسردی از پشت مانیتور بهش نگاه کرد.

(پروفایل خودمه بهش دست نزنید)
این تهیونگ بود که به هوسوک گفت کسی که هنوز یک روزه اونجاس نباید میز مرتب کنه!
-هیونگ شما هنوز حتی دوازده ساعت هم نشده که این جایین! من میز رو جمع میکنم.
هوسوک با بیخیالی گفت:
-نه من مشکلی ندارم... کمکم میکنه فکر کنم.
-ولی...
تهیونگ به یونگی نگاه کرد و گفت:
-هیونگ تو بهش چیزی نمیگی؟
یونگی هم شونه بالا انداخت و زیرلب گفت:
-بزار جمع کنه. حداقل از بیکاری در میاد.
تهیونگ که نتونسته بود هوسوک رو منصرف کنه و حس بدی به این موضوع داشت، به کمکش رفت تا از عذاب وجدانش کم بشه. بعد از یه درگیری دیگه بین تهیونگ و هوسوک که سر شستن ظرف ها پیش اومد و برنده شدن هوسوک و بیرون پرت شدن تهیونگ از آشپزخونه، یونگی و برادر کوچیکش چند لحظه با هم تنها شدن.
یونگی وقت رو مناسب دید تا بحث نامه ها رو پیش بکشه.
-تهیونگ... بیا اینجا
تهیونگ سمت یونگی رفت و کنارش نشست.
-بله هیونگ
-نامه هاتو خوندم. صبح.
صورت تهیونگ اول قرمز و بعد سفید شد. یادش رفته بود اون نامه هارو برداره. در حقیقت حتی یادش نبود که اونارو نوشته! یکم دیگه که فکر کرد بیشتر سفید شد. توی اونجا راجع به تلاش هاش برای خودکشی و قتل هایی که اتفاق افتاده بودن هم گفته بود...پس برای همین یونگی صبح به مچش خیره شده بود...
-هیونگ من...
با یادآوری آخرین نامه ای که نوشته بود ادامه ی جمله شو خورد. توی اون نامه یونگی رو عوضی خطاب کرده بود.
یونگی که از قطع ناگهانی جمله ی تهیونگ متعجب بود، دستش رو گرفت و گفت:
-ببخشید بابت نیومدنم... باشه؟
تهیونگ با خودش فکر کرد یعنی از دستش عصبانی نیست؟
-قلبت... تهیونگ چرا اون کارو کردی؟
-من...
یونگی تهیونگ رو نزدیک خودش کشید و نزدیک گوشش زمزمه کرد:
-من با توی احمق باید چیکار کنم تهیونگ. چیکارت کنم که بلایی سر خودت نیاری؟
-از پیشم نرو.
تهیونگ سرش رو روی شونه ی یونگی گذاشت و این رو گفت.
-دیگه نمیرم:)
-این سه سال کجا بودی؟
-میگم تهیونگ... همه چی رو بهت میگم.
-کِی؟
-خیلی زود...
قبل از تموم شدن حرفشون، هوسوک از آشپزخونه برگشت و روبروشون نشست.
یونگی جوری نادیدش میگرفت انگار وجود خارجی نداره. روش رو سمت تهیونگ برگردوند و پرسید:
-گفته بودی آقای جئون رو کشتن. چجوری اتفاق افتاد؟
تهیونگ با یادآوری اون اتفاق، دوباره غمگین شد و شروع به تعریف کرد:
-یکی هر روز نامه های عجیب برام میذاشت. بعد یه مدت متوجه شدم اونا عادی نیستن. بیشتر شبیه سر نخن. دنبالشون کردم و بعد تقریبا یه هفته فهمیدم که تهشون به خونه ی آقای جئون میرسه. وقتی به اونجا رسیدم، کشته بودنش...
-کی کشته بودش؟
-یادته کی بهت با ماشین زد؟
یونگی با شنیدن این حرف، ذهنش سمت نامجون رفت.
-گفتی نامجون زندانه!
-ا...اره هیونگ.
-حالش چطوره؟
تهیونگ سرش رو پایین انداخت.
-تهیونگ؟ اتفاقی براش افتاده؟
-نمیدونم هیونگ
-منظورت چیه؟
-من... نمیدونم حالش چطوره!
-اخرین باری که دیدیش چطور بود؟
-اخرین بار همون روز بود ...
یونگی اخم کرد. صداش خش دار شد و با لحن سرزنش گری به تهیونگ گفت:
-داری میگی سه ساله حتی ملاقاتش هم نرفتی؟
تهیونگ چیزی نگفت.
-جواب منو بده کیم تهیونگ!
تهیونگ از لحن یونگی متنفر بود. از اینکه خودش میدونست کاراش سر تا ته غلطه متنفر بود. به زور با ناراحتی جواب یونگی رو داد.
-نه هیونگ...
فلش بک
تهیونگ طبق معمول به صفحه ی چتش با هیونگش خیره شده بود. هنوز امیدوار بود پیامی ازش دریافت کنه که بگه زندش... درسته دوسال بود براش هیچی ننوشته بود ولی...
افکار تهیونگ با اتفاقی که افتاد از بین رفت و گوشیش از دستش افتاد.
آنلاین؟ گوشیش قاتی کرده بود؟
سمت زندان رفت و با دیدن اون پسر مو صورتی که داشت برای جور کردن یه قرار ملاقات بین جین و نامجون به افسر التماس میکرد، همونجا بدون حرفی ایستاد.
افسر داشت حرف میزد:
-پارک این غیر ممکنه. مورد اعتماد ترین فرد اینجا تویی ولی متاسفانه نه اونقدر که بخوام همچین قرار ملاقاتی ترتیب بدم.
اون پسر از شدت بیچارگی داشت به گریه می افتاد. تهیونگ نتونست احتمال اون اتفاق رو نادیده بگیره... حس میکرد این رو به نامجون بدهکاره... بیخیال رفتن به ملاقاتش شد و در عوض، با گفتن جمله ای اعلام حضور کرد:
-این قرار ملاقات رو ترتیب بدین. نیازی هم به ضمانت جناب پارک نیست! خودم تضمین میکنم.
پسر مو صورتی روش رو برگردوند و با دیدن تهیونگ از تعجب به لکنت افتاد. معلوم بود انتظار این اتفاق رو نداشته!
افسر سرش رو به نشانه ی احترام خم کرد و گفت:
-قربان اگر اتفاقی بیفته، پای خودتون گیر میکنه
تهیونگ سرش رو به خشکی تکون داد و گفت:
-میدونم. و مشکلی ندارم
افسر با تردید گفت:
-من صحبت میکنم.
تهیونگ کلافه گفت:
-همین الان انجامش بده.
بعد از گفتن این جمله، راهی رو که اومده بود برگشت و سمت خونه ش رفت.
پایان فلش بک
***
خب... دوتا نقطه اوج واسه این پارت برنامه ریزی کرده بودم که خب... یهو دیدم شده 3061 کلمه... و خب... اره همشون میره توی پارت بعد.
چسنمک بازی، غلط تایپی چیزی دیدین حلال کنین دیشب معلوم نبود خواب بودم یا بیدار وقتی این پارتو نوشتم.
رو کاور پارتم کراشممممممم.
خب... بیاین بگین توی این پارت، چه چیزایی رو فهمیدین؟ منظورم کشف جدیده. دیدین تو هر پارتی، یسری چیزای جدید میفهمین که قبلا نمیدونستین.
بیاین بگین از این پارت چیا فهمیدین.
و سایلنت ریدرای عزیزززززززززززززززززززززززز:| ووت ندادینم ندادین اوکیه
ولی وقتی میخونین حداقل کامنت بزاریددددددددددددددددددددددددددد:////////////////////////////////////////////////////////////

اینم من دیشب وقتی تو تخت داشتم پارت مینوشتم.
وسطشم خوابم برد نفهمیدم کی... صبح زود پاشدم ادامشو نوشتم.
دست بزنین