پارت چهاردهم: نامه

سلام آیم بک.
یچیزی خواستم بگم... میخواستم از کسایی که چه تو واتسپ چه تو بخش مسیج واتپد، به نوعی (ام میشه اسمشو گذاشت هیت؟ حالا هر چی) هیت میدن، تشکر کنم😂یعنی زمانی که این دوستان برای تایپ اون متون میذارن و میزان تفکری که میکنن، من واسه تایپ پارت هیونگ که طولانی ترین پارت بوده نذاشتممم. خداوکیلی دم همتون گرم مرسی که هستین. اصن حس اینکه کسی هست که اینقدر توی کارام دقیقه و تک تک جمله های فیکمو اینقدر با دقت میخونه که بتونه از کلمه هاش ایراد بگیره خیلی حس خوبیه:) دنیا رو بهم میدین. عاشق همتونم💙
خببببببببببببببببببببببببببببببببببب بریم پارت بعد.
***

صبح زود بود و یونگی در حالی که روی صندلی ای توی اشپزخونه نشسته بود، با چشمایی خسته با گوشیش ور میرفت. هیچ وقت این ساعت بیدار نمیشد و تنها دلیلی که الان بیدار اونجا نشسته بود و هر از چند گاهی توی قابلمه ای که روی گاز بود رو هم میزد، این بود که شب قبلش تهیونگ روی دستش خوابیده بود و برای اینکه از خواب نپره، کل شب تو اون وضعیت مزخرف با کمر خم نشسته بود و چند لحظه پیش ته غلت زده بود و یونگی بالاخره تونست بلند شه. کمرش و دستش و شونش بخاطر وضعیتی که کل شب توش نشسته بود و سرش بخاطر کم خوابی درد می کرد. دلش می خواست بخوابه ولی نمیتونست این نکته رو که الان بجز ته، جونگکوک هم اونجاست و سر صبحه رو نادیده بگیره. با توجه به مهارت ته توی آشپزی هم.... (یونگی نمیدونه کوک بلده آشپزی کنه پس فکر میکنه خودش باید بکنه) باورش نمیشد جونگکوک اونجا باشه. باید حتما ماجرای بینشون رو می پرسید. وقتی صدای قل قل رو شنید، بلند شد تا چیزی که پخته بود رو هم بزنه. و از درد شونش اخم کرد. اگر یه شب دیگه ته میخواست اونجوری رو دستش بخوابه اهمیتی به علاقه بینشون نمیداد و خیلی راحت قاتل برادرش میشد. بعد از اینکه ظرف غذا رو ور داشت و روی میز گذاشت، سرش رو تکون داد و به طبقه ی بالا رفت. درسته چند سال بود که اینجا نیومده بود ولی دلیل نمیشد چیزی رو یادش بره. یکم راه رفت تا به دور ترین اتاق از راه پله رسید. اتاق خودش....