پارت چهارم: دیدار

دوستانننننننن
مرسی میخونیدددد
ووت میدیننننن
انگیزه گرفتم واسه ادامه زندگیییییییییی
خب بریم بنویسیم تا خسته نشدین از چرت و پرتام

***

حدود پنج یا شیش ساعت بود که جونگکوک جلوی در خونه ی کارآگاه منتظر بود.
خونه ی کارآگاه با بقیه خونه های اون خیابون خیلی متفاوت بود.
بقیه تلاش کرده بودن تا حداقل نمای بیرونی خونشون چشم نواز باشه
ولی کاراگاه ظاهرا از عمد بر خلاف این تلاش کرده بود
نمای خونش چوبی بود
و چوب هارو سیاه کرده بود
باغچه ی خونش هم خالی از هر گیاهی بود
کوک همون موقعی که رسیده بود، پیاده شده بود و زنگ درو زده بود اما جوابی نگرفته بود.
بعد از گذشت نیم ساعت یکی از همسایه های خیرخواه بهش گفته بود که کارآگاه بیرونه و بهتره تو ماشین منتظر بشینه.
 

البته چیزی که گفت این نبود... جمله ی دقیقش این بود: اون مرتیکه ی روانی رو اگه کارش داری باید بهت بگم که طبق معمول پاشده رفته دنبال کار خودش و قرارم نیست زود برگرده بهت توصیه میکنم بشینی تو ماشین 
کوک هم به حرفش گوش داده بود. توی ماشین نشسته بود.
از اون موقع هر کسی که از کنارش رد میشد، با کنجکاوی سرشو توی ماشین میاورد و ازش میپرسید که با کارآگاه کار داره؟
و کوک به همشون گفته بود که اومده محافظش باشه و همه هم بعد شنیدن این حرف، با ترحم نگاهی بهش مینداختن و حتی دو نفر بهش گفتن که بهتره فرار کنه چون بیکار باشه امن تره تا اینکه بخواد....
ولی کوک نمیتونست به نصیحتاشون عمل کنه چون به دلیل این اونجا بود که اقای کیم بهش دستور داده بود.
و کوک جرات سرپیچی نداشت...
توی اون شیش ساعت، خیلی با خودش فکر کرد
راجع به اینکه چرا همه اینقدر از اون کارآگاه بدشون میاد
و با فکر کردن به جمله ی کسی که گفته بود اگر جونتو اعصابتو دوست داری برو و دیگه برنگرد، تیک هاش شدید تر میشدن و بغض میکرد.
جونگکوک خنگ نبود!
همه چی تو ذهنش کنار هم قرار گرفتن
هیچ کس قبل اون حاضر نشده بود اینکارو بکنه
مردم به اون کارآگاه میگفتن روانی
همه بهش گفتن فرار کنه
همه دلشون سوخت
خونه ش اونقدر ترسناک بود
و با اینکه اون افسر مافوق جیمین حتی نمیشناختش کار رو سریع بهش داد
دوباره داشت اون اضطراب لعنتیو میگرفت
اون اضطرابی که نمیذاشت نفس بکشه
و باعث میشد نتونه حرف بزنه
تیک هاش شدید شدن
سعی کرد نفس عمیق بکشه که حالش بهتر شه
چشماشو بست و نفس کشید
و لحظه ای که باز کرد،
یه مرد، روبروی در خونه وایساده بود و پشتش به کوک بود
کوک از واکنش مردم که سریع توی خونه هاشون رفتن، حدس زد که این مرد همون کارآگاهه
تیک هاش دوباره شروع شدن و به خودش تبریک گفت که هر تلاشی برای اروم شدن کرده نابود شده
میخواست قبل از اینکه پیاده شه، مرد رو با دقت نگاه کنه
یه کت بلند مشکی تنش بود
موهاش هم مشکی بود
و بی حرکت روبری در خونه واستاده بود
انگار قصد نداشت داخل بره
کوک به طرز مزخرفی حس می کرد که مرد میدونه اون دقیقا داره چه کاری می کنه
اما مرد همون لحظه داخل خونه رفت.
و در رو پشت سرش محکم بست
زمزمه های مردم شروع شد:
-روانی
-عوضی سایکوپث
-فکر میکنه ادم خوبیه ولی عاشق جنایته
-منزوی
در خونه ی کارآگاه دوباره باز شد
ولی نه خیلی زیاد
در حدی که صداش به بیرون برسه
زمزمه های مردم خاموش شد
کارآگاه از لای در خونش با صدای بلند گفت:
-حرفایی که جرات ندارین توی روم بزنین، پشت سرم میزنین
باید بگم گوشام خیلی تیزه
و اگر مشکلی با من دارین،
می تونین گورتونو از اینجا گم کنین
ولی برای من و گوشام مزاحمت درست نکنین!!
جمله ی آخر رو جوری فریاد زد که کوک گوش هاش رو گرفت
دوباره بغضش گرفته بود
از این بغض متنفر بود
هر وقت استرس میگرفت بغض می کرد
و نمیتونست حرف بزنه
همه ضعیف میدیدنش
از این وضعیت متنفر بود
داشت فکر میکرد که با صدای کوبیده شدن در خونه ی کارآگاه، از جاش پرید.
حس کرد وقتشه بره توی خونه
از ماشین در اومد و در خونه رو زد
صدای بلند و کلفت کارآگاه بلند شد:
-در بازه ولی بعید میدونم بخوای بیای تو
کوک داخل شد.
کارآگاه، روبروی یه کتابخونه توی اون سالن بزرگ واستاده بود و پشتش به کوک بود.
با شنیدن صدای در، گردنشو روی شونش خم کرد و بعد دوباره صاف کرد.
-تو همونی که گفتن به عنوان بادیگارد اومدی؟
کوک، هم به خاطر تیک هاش هم به خاطر تعجبش از صدای مرد، فقط تونست یه اوهوم بگه
-اوهوم
صداش، نازک تر و لرزون تر از چیزی شده بود که خودش میخواست
مرد با شنیدن صداش، پوزخندی زد که کوک تونست بشنوه
-چند سالته؟
کوک به خاطر اضطرابش نمیتونست حرف بزنه
میخواست حرف بزنه
ولی لکنت گرفته بود
نمیتونست دهنشو باز کنه
-میتونی حرف بزنی؟
دندونای کوک توی دهنش به هم میخوردن
ولی نمیتونست چیزی بگه
-گفتم میتونی حرف بزنی؟
کوک هیچی نگفت.
امیدوار بود مرد بفهمه که لکنت گرفته و بی ادبی برداشت نکنه
کوک ازش می ترسید.
کارآگاه آهی کشید و گفت:
-جئون جونگکوک
درسته؟
کوک باز هم جوابی نداد
مرد برگه هایی که دستش بود رو روی قفسه ی کتابخونه گذاشت و تکیه ش رو از روی پای چپش برداشت و به سمت کوک برگشت.
بینشون حداقل ده متر فاصله بود.
مرد با خونسردی، به سمت کوک راه افتاد و حین راه رفتن، گفت:
-کیم تهیونگ هستم
کوک سرش پایین بود و هنوز نمی تونست چیزی بگه.
تهیونگ اینقدر جلو رفت که فاصله شون با کوک، به سی سانت رسید
با همون لحن بی حس ترسناکش گفت:
-منو نگاه کن
کوک میخواست ولی نمی تونست.
سرشو بالا گرفت ولی همون لحظه تیک هاش اینقدر شدید شدن که جلوی دیدش رو میگرفتن.
پس سرش رو دوباره پایین انداخت.
تهیونگ نفسی کشید و گفت:
-تیک داری؟
کوک به سختی سر تکون داد
-لکنت هم داری؟
کوک فقط میخواست از اون خونه بیرون بره
قدمی به عقب برداشت ولی تهیونگ دستش رو روی شونش گذاشت و دوباره سر جای قبلی کشیدش
کوک از دست تهیونگ هم روی شونش وحشت داشت
چرا دستش اینقدر ترسناک بود؟
-وقتی گفتم محافظ میخوام، محافظ نمیخواستم! یه دستیار می خواستم
فکر می کنی چرا گفتم محافظ؟
چون شغلم خطرناکه
و کسی که به عنوان محافظ من میاد آدم شجاعیه و اصولا محافظا جثه بزرگی دارن
گفتم محافظ میخوام چون اخلاق من غیر قابل تحمله
آدم نترسیو میخواستم که بتونه تحملم کنه و ازم نترسه
و الان
یه بچه ی کوچیک
که لکنت داره
و تیک داره
جلوم واستاده
راستشو بگو جئون جونگکوک
برای چی این کارو قبول کردی؟
کوک از ته دلش به خودش
و تهیونگ لعنت میفرستاد
بخاطر این لکنت کوفتی
که نمیذاشت هیچی بگه
نمیذاشت بگه که اصلا نمیدونسته کاری که بهش سپردن چیه
فقط میخواسته کاری کرده باشه
-نمیخوام الان جواب بدی چون میدونم لکنت چجوریه
الان با من میای
ولی بعدش باید بهم کامل بگی که با چه قصدی اینجا اومدی
یا با کدوم عقلی!
بعد، دستش رو پشت شونه های کوک گذاشت

(اینم دستشه)
و به وضوح لرزیدن کوک رو حس کرد
-کاریت ندارم
ولی کوک نمیتونست حرفشو باور کنه
حداقل نه با اون صدا!
-ازت نمیخوام هیچ کاری بکنی
فقط منو نگاه کن
میخوام قیافتو ببینم.
دستش رو زیر چونه ی کوک گذاشت و سرش رو بالا اورد و توی چشم هاش نگاه کرد.
و ناخوداگاه
بعد از سه سال
لبخند زد
خیلی محو
خیلی کوچیک
کمتر از نیم ثانیه
قیافه ی پسر خیلی بامزه بود

چشمای کوک با دیدن قیافه ی تهیونگ از تعجب گرد شد.
این... چجوری
چرا مرد اینقدر جوون بود
صداش
رفتارش
لباساش
و حتی پشت سرش
ذره ای شبیه به صورتش نبودن

-چرا اینجوری نگام می کنی
تهیونگ یکی از ابروهاشو بالا داد
کوک به زحمت گفت:
-ببخشید
-پس زبونم داری؟
کوک قرمز شد

-چرا قرمز شدی؟
تهیونگ تک تک رفتار هاش و تک تک حرکت هاش رو زیر نظر داشت و این کوک رو می ترسوند
تهیونگ ناخودآگاه دستش رو لای موهای کوک فرو برد و وقتی متوجه شد که داره با موهاش بازی می کنه سریع دستش رو توی جیبش گذاشت و گفت:
میرم لباسامو عوض کنم.
تو هم میتونی همینجا روی اون مبل صبر کنی تا بیام
کوک که هنوز میتونست حرکت دست تهیونگ رو روی سرش احساس کنه، هیچی نگفت.
-حرفی نداری؟
-ن...نه آ...آقای ک...کیم؟
-تهیونگ
کوک با گیجی بهش نگاه کرد
-میگم تهیونگ راحت تره
کارآگاه این رو گفت و غیب شد.
کوک با لرز روی مبلی که بهش گفته بود نشست.
نه صدای بلندشو موقع گفتن اون جمله به همسایه ها فراموش میکرد
نه پوزخندی که به کوک زد
و نه لحظه ای که دستش رو لای موهاش برد.
توی فکر بود که دوباره دستی رو روی شونش حس کرد و دوباره به لرز افتاد
مجبور بود که هر دفعه دستش رو روی شونش بزاره اونم وقتی میتونست بفهمه که کوک حس عجیبی میگیره؟ و می ترسه؟
سرش رو برگردوند که کارآگاه رو ببینه و ازش بپرسه که الان باید چیکار کنه
اما با دیدن چهره ی کارآگاه دوباره شوکه شد.

این فرد همون مردی بود که چند لحظه پیش روبروش وایساده بود؟

***

1505 تا کلمه...
خب
تهیونگ لاورا
کامنت😁
ووت😁
هقق
خودم مردم و زنده شده موقع نوشتنش
طولانی ترین پارت تا به کنون

بچه ها همینجا میخوام از چهار تا از دوستام تشکر کنم
پری 
نیوشا
سارینا
و اف.آر که ازش پرسیدم میتونم اسمتو بنویسم یا نه، جواب درست درمون نداد
عکسایی که میذارم رو اکثرا این عزیزان بهم دادن
عکسای این پارتو اف ار و پری دادن🙂
دم هر چهار تاتون گرم مرسی که هستین