پارت پنجم: حرف بزن

کام آنننن
هر بار واتپدو باز میکنم تعداد ریدرا بیشتر شدههه
هق
ذوق
دویست تا بشه شیرینی میدم
عا راستی
تو پارت قبل از کسایی که عکس داده بودن تشکر کردم
این پارت بایداز کسی که تشویقم کرد بنویسمش و کلی ایده داد تشکر کنم
مرسی تارا

***

سرش رو برگردوند که کارآگاه رو ببینه و ازش بپرسه که الان باید چیکار کنه
اما با دیدن چهره ی کارآگاه دوباره شوکه شد.
این فرد همون مردی بود که چند لحظه پیش روبروش وایساده بود؟
کوک همینطوری به تهیونگ زل زد
تهیونگ با قیافه ی کنجکاوش نگاش میکرد
اخرش که دید کوک چیزی نمیگه، گفت:
-چیو نگاه می کنی؟
کوک که دوباره یاد ترسش افتاده بود سرشو پایین انداخت و تیک هاش برگشتن و شروع به لرزیدن کرد.
تهیونگ یهو حس بدی گرفت
متوجه شد که یه مدت بوده که کوک تیک نمیزده و نمی لرزیده
و با سه کلمه تیکشو برگردونده بود
سعی کرد خودشو قانع کنه

تو فقط چیزی که بود رو بهش گفتی این مشکل خودشه که تیک گرفت
ولی تهیونگ هنوزم حس بدی داشت
-جئون؟
کوک جواب نمیداد
-جونگکوک؟
کوک هنوزم نمیتونست جواب بده.
-کوک؟
تهیونگ میدونست برای اینکه اروم بشه باید خیلی مهربون باهاش رفتار کنه
ولی این براش سخت بود
تهیونگ کسی نبود که مهربون شناخته بشه
ولی کوک فرق میکرد
همون لحظه که قیافشو دید...
به خودش اومد
این چرت و پرتا چی بود
مهربون چیه:/
تصمیم گرفت همون کارآگاه سرد روانی بدجنس باشه
اخم کرد
کوک بیشتر لرزید
تهیونگ نتونست ادامه بده
میدونست که کوک الان تو حال خوبی نیست
ولی خودشم خوب نبود
اولین بار بود که یکیو درک میکرد
کامل
و شاید یکم
یکوچولو
نرم شده بود
دوباره به خودش اومد و دندوناشو به هم فشار داد
یاد مطلبی افتاد که راجع به افراد شبیه به کوک خونده بود
معمولا وقتی این حالت بهشون دست میداد، اتفاقایی که می افتاد رو فراموش می کردن
پس کوک یادش نمیموند که مهربون شده؟
...

نمیتونست فکر کنه
مغزش خالی شده بود
یهو سربع روی مبل نشست و سرشو تو دستاش گرفت و حرکت ناگهانیش باعث شد کوک خودشو عقب بکشه
اعصابش خرد شد. از دست خودش که اونو می ترسوند. و از دست اون که می ترسید.
دوباره حسش کرد
خود درگیری رو
توی مسائلی که به احساسات مربوط میشدن همیشه همین بود
هم توی فکر کردن بهشون
هم توی عمل
این حالت اذیتش میکرد
و عصبانی
نفسش تنگ شد
و اون اتفاق افتاد...
***
کوک داشت تلاش می کرد تیک هاشو متوقف کنه
و لرزیدنشو
چون که میخواست با تهیونگ حرف بزنه
میخواست بشناستش
ولی اون لعنتی فقط با یه جمله دوباره به همین روز انداختش
انگار میخواست جو رو عوض کنه
-جئون؟
-جونگکوک؟
-کوک؟
کوک با شنیدن کلمه ی آخر از زبون تهیونگ حس عجیبی گرفت. از این مدل صدا شدن متنفر بود چون اون 
مرد هم همینجوری صداش میکرد اما حسی که تهیونگ با گفتن کوک بهش میداد متفاوت بود
تهیونگ بهش اخم  کرد و باعث شد لرزش بدنش که داشت از بین می رفت شدید تر بشه
و بعد یکدفعه کارآگاه کنارش روی مبل نشست و سرشو تو دستاش گرفت
کوک بخاطر این حرکت ناگهانیش، خودشو عقب کشید و لرزش بدنش شدید تر شد.
اینقدر شدید که جاییو نمیدید
کوک حس کرد الان بیهوش میشه
ولی همون لحظه همه چیز وایساد
لرزش کوک متوقف شد و با تعجب به صحنه ی روبروش زل زد
تهیونگ روی زمین افتاده بود و تقریبا بی جون بنظر می رسید

کوک نمیدونست چیشده
همه ی تلاششو کرد که دوباره تیک نگیره تا بتونه فکر کنه
یاد جمله ای افتاد که افسر پلیس در رابطه با قلب ضعیف تهیونگ گفته بود
ینی الان تهیونگ...؟
کوک که نمیدونست چیکار باید بکنه، کنار تهیونگ روی زمین نشست و یکم آب روی صورتش ریخت 
تهیونگ تکونی کوچیک خورد و چشماشو با درد باز کرد.
نفساش نامنظم بود و به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود.
بعد از چند ثانیه برگشت و توی چشمای کوک زل زد. کوک داشت استرس میگرفت 
-خواهش می کنم تیک نگیر
بعد زیر لب زمزمه کرد:
-اینقدر ترسناکم...؟
خواست بشینه ولی موفق نشد و دوباره با ضرب رو زمین افتاد و گوشه ی سرش رو پای کوک قرار گرفت. لبهاشو به هم فشار داد تا از درد داد نزنه
چند بار سعی کرد بلند شه ولی هر دفعه همین اتفاق افتاد. هر دفعه هم که پشتش به زمین برخورد میکرد درد بیشتری توی قفسه ی سینش می پیچید.
یکبار دیگه تلاش کرد ولی دوباره افتاد. چشم هاش رو بست و دوباره منتظر اون درد موند اما قبل برخوردش به زمین، چیزی مانعش شد.
کوک دستش رو پشتش گذاشته بود تا مانع از کوبیده شدنش به زمین بشه
تهیونگ با تک تک ذره های وجودش ممنون این کار کوک بود. اینبار دیگه تلاشی برای بلند شدن نکرد. فقط سرش رو روی پای کوک گذاشت و چشمهاشو بست.
کوک تکون نخورد.
بعد از دو دقیقه که توی سکوت گذشت، تهیونگ چشم هاش رو باز کرد. به سختی به کوک نگاه کرد و گفت:
-میشه کمک....
قبل از تموم شدن حرفش، کوک دستش رو پشت تهیونگ گذاشت و به سمت جلو حرکت داد. تهیونگ خودش هم دستش رو تکیه گاه کرد که وزنش روی کوک نیفته اما وقتی تقریبا بلند شده بود، دستش خم شد و اگر کوک نبود احتمالا برای بار پنجم توسط زمین له میشد.
بالاخره تونست صاف روی زمین بشینه
خواست بلند شه اما با هر کدوم از تلاش هاش، قلبش بیشتر درد می گرفت.
از اینکه مجبور بود از کوک کمک بگیره متنفر بود
از اینکه تو اولین روز دیدارشون اینقدر جلوش تحقیر می شد متنفر بود. از اینکه کوک هیچی نمیگفت متنفر بود.
از اون قلب مزخرفش که نبودنش بهتر از بودنش بود متنفر بود.
قبل از اینکه متوجه بشه، کوک از زمین بلندش کرد.
و تهیونگ فقط میتونست همراهی کنه
جونگکوک از تهیونگ کوتاه تر بود برای همین کمک کردن به تهیونگ براش سخت بود. برای همین فقط تونست تهیونگ رو روی مبل بنشونه. اون هم اگر تهیونگ وزنش رو از روی کوک بر نمیداشت، جفتشون زمین می خوردند.
-ممنون
تهیونگ به سختی گفت
کوک سر تکون داد
-میشه یچیزی بگی؟
کوک یکم فکر کرد و بعد با تعجب پرسید:
-چی بگم؟
تهیونگ دلش میخواست گریه کنه
روی پاهاش وایساد و سمت اشپزخونه ش رفت و برای خودش یک بطری نوشیدنی بیرون اورد و به کوک گفت:
-تو هم میخوری؟
کوک سر تکون داد
-ب...برای قلبت خوب نیست 
تهیونگ روش رو از کوک برگردوند و گفت:
-اما کاری میکنه دردشو حس نکنم
ترجیح میدم بدتر بشه اما این دردو حس نکنم.
-فقط یه مسکن موقتیه... هر چقدر بدتر بشه بعدا درداش بیشتر میشه
و به یه جایی می رسه که دیگه با نوشیدن هم نمیتونی دردشو از بین ببری
تهیونگ سرجاش خشک شده بود. این، طولانی ترین جمله ای بود که جونگکوک تا الان گفته بود.
-اگه منظورت اینه که تحملش کنم باید بگم نمیتونم
جونگکوک جوابی نداد.
سکوت شد.
سکوتی که گوشای تهیونگ رو اذیت میکرد. وقتی تنها بود، سکوت چیز خوبی بود اما وقتی میدونست کوک میتونه حرف بزنه و هیچی نمیگه...
-کوک...
کوک به سمت تهیونگ برگشت
-تو مجبور نیستی اینجا بمونی
تهیونگ همون جوری که لیوان نوشیدنی دستش بود روبروی کوک رفت.

-من کسیو میخواستم که اینجا باشه نه به عنوان محافظ نه حتی به عنوان دستیار. به عنوان... به عنوان...
کوک جملش رو کامل کرد:
-دوست؟ همخونه؟ 
-نه!
تهیونگ با عصبانیت انکار کرد
کوک سر تکون داد و گفت:
-اینجوری که گفتی نه بیشتر مطمئن شدم
-حالا هر چی.. اونش مهم نیست
چیزی که میخوام بگم اینه که تو حتی نمیدونستی قراره پیش چه کسی بیای
و الانم مجبور نیستی اینجا بمونی
چیزایی که امشب دیدی که دلم نمی خواست هیچ کدومشو ببینی، زندگی عادی منه
حمله های قلبیم، خود در گیریام، بدخلقیام، همشون طبیعی ترین اتفاقای زندگیمن
مجبور نیستی بمونی
ولی اگه میخوای بری،
لطفا نذار بهت عادت کنم
قبلا ازش ضربه خوردم
همین الان برو
تهیونگ حرفشو تموم کرد و کنار جونگکوک با فاصله روی مبل کاناپه نشست. و به نقطه ی نامعلومی خیره شد. مدتی بود که کوک تیک نمیزد یا نمیلرزید. براش جالب بود
کوک گفت:
-نمیرم
تهیونگ که انتظار این جواب رو نداشت، برگشت و به کوک زل زد
کوک سرش رو پایین انداخت و به دستهاش خیره شد.
تهیونگ نوشیدنی رو خورد و لیوانش رو کنار گذاشت.
-فیلم میبینی؟
کوک تایید کرد
-چه فیلمی؟
کوک شونه بالا انداخت
-میشه حرف بزنی؟
-چی بگم...
-به جای سر تکون دادن یا شونه بالا انداختن حرف بزن
-میدونستی که زیادی با نیم ساعت پیشت فرق کردی؟
تهیونگ جوابی نداشت.
موضوعی نبود که دوست داشته باشه راجع بهش صحبت کنه.

***

1406 کلمه
دس بزنین برام
دیدم طولانی میشه گفتم ادامشو یه پارت دیگه بزارم