پارت سوم: اگه دیگه منو نخواد...؟

 

فلش بک


-تو کشتیش!
کشتیش
دیگه نفس نمیکشه
دیگه چشماشو باز نمیکنه
دیگه تنبلی نمیکنه
کشتیش
میفهمی؟
مرد جوون ایستاده بود و حرفهای کاراگاه روبروش رو می شنید
و صورت گریان کاراگاه رو میدید
ولی طول کشید تا حرفاشو درک کنه:))💔
صدای کارآگاه که فریاد میکشید کم کم براش محو شد
همه جارو محو میدید
فقط یک جمله ی کاراگاه تو ذهنش تکرار میشد
تو کشتیش
کم کم متوجه شد چی شنیده
به لرز افتاد
روی زمین رو نگاه کرد و سر خونی اون پسر رو دید
تکون نمی خورد
خون روی زمین
 

بدن بی جون پسر
چشماش که بسته بود
مرد جوون روی زانو هاش افتاد
شروع کرد به دوییدن
صدای پلیس ها و اون کاراگاه رو درست نمیشنید
فقط میخواست بره پیش تنها کسی که بهش اعتماد داشت
تنها کسی که میتونست ارومش کنه
تنها کسی که همیشه دوستش داشت
کسی که عاشقش بود
***
جلوی در خونه ش رسید
با تمام توانش به در میکوبید
نامجون درو باز کرد
مرد روی زانو هاش افتاد
دیگه نمیتونست سرپا وایسه
جمله ای که روز ازدواجشون نامجون بهش گفته بود تو سرش اکو شد:
هر اتفاقی که بیفته، هر کاری که بکنی، من دوستت دارم. و کمکت می کنم. حتی اگر آدم کشتی، بهم بگو. هواتو دارم:)
نامجون صورت خیسشو دید
و دستاش که می لرزیدن
و خودش که نمیتونست وایسه
و روی زمین افتاد بود
سریع روی زمین کنارش نشست
بغلش کرد
دستشو پشتش گذاشت و با همون آرامش همیشگیش گفت:
-جین... چه اتفاقی افتاده؟
جین سرشو روی سینه ی نامجون گذاشت
و شروع به گریه کرد

نامجون بدون هیچ حرفی بغلش کرد و بردش توی خونه مشترکشون
سرش رو بوسید و کنار گوشش زمزمه کرد:
-آروم باش... هیش... فقط بهم بگو چیشده

پایان فلش بک
(جین لاورا حق دارید فوشم بدین)
***
سوکجین به تلفن جیمین زنگ زد
-جانم هیونگ؟
-یه قرار ملاقات میخوام
-با کی؟
-نامجون.
نه از پشت شیشه
نه از پشت میله
میخوام یجا باشیم
-هیونگ این کار خیلی سخته
-نمیدونم. هر جوری میتونی جورش کن
-چشم هیونگ.
***
جیمین توی دفتر افسر ایستاده بود و پافشاری میکرد:
-قربان بخاطر اعتمادی که به من دارین
اگر فرار کرد منو جاش ببرین
خواهش میکنم
مهمه
-پارک این غیر ممکنه 
مورد اعتماد ترین فرد اینجا تویی
ولی متاسفانه نه اونقدر که بخوام همچین قرار ملاقاتی ترتیب بدم
جیمین از شدت بیچارگی داشت به گریه می افتاد
یکدفعه صدایی از گوشه اتاق شنیده شد:
-این قرار ملاقات رو ترتیب بدین
نیازی هم به ضمانت جناب پارک نیست
خودم تضمین میکنم
جیمین روشو برگردوند و از تعجب به لکنت افتاد
اون؟
اون مرد؟
افسر با دیدن مردی که تازه وارد اتاق شده بود و حرف زده بود تعجب کرد
اما سرش رو به نشونه احترام یکم خم کرد و گفت:
-قربان... اگر اتفاقی بیفته پای خودتون گیر میکنه
-میدونم
و مشکلی ندارم
-من صحبت می کنم...
-همین الان انجامش بده
مرد این رو گفت و از در بیرون رفت.
افسر رفت و لحظه ای بعد برگشت و به جیمین ساعت ملاقات رو گفت
جیمین که زبونش بخاطر دیدن اون مرد و تضمینی مه کرده بود بند اومده بود، تشکر دست و پا شکسته ای کرد و بیرون رفت تا به جین زنگ بزنه
-سلام هیونگ
-کارت؟
-ملاقات جور شد
و ساعت ملاقات رو بهش گفت
جین چند لحظه هیچ حرفی نزد
...
-هیونگ؟
-م...ممنون
و تماس قطع شد.
جیمین با تعجب به صفحه گوشی خیره شد.
بعد شونه بالا انداخت و گوشی رو توی جیبش گذاشت
تصمیم گرفت به هیونگش نگه که چه کسی باعث شده قرار ملاقات اینقدر سریع جور بشه.
***
صدای جیمین اونو به حال خودش برگردوند
گفت:
-م...ممنون
گوشی رو قطع کرد و پرتش کرد کنار
در خونه رو قفل کرد
نمیخواست کسی بیاد و حالشو ببینه
روی تخت دراز کشید
و شروع به گریه کرد
اینقدر گریه کرد که دیگه نفسش بالا نمیومد
اگر نامجون پسش میزد چی؟
همه ی این مدت، ملاقاتش نرفته بود چون از همین می ترسید
اگر ازش متنفر شده بود چی
جین توی تخت چرخید و دوباره گریه ش شروع شد
فردا صبح قرار بود ببینتش
چی باید بهش میگفت؟
چجوری باید سه سال غیب شدنش رو توضیح میداد؟
چجوری باید ملاقات نرفتنشو توجیه میکرد؟
اگر نامجون نمیخواست دیگه دوستش داشته باشه،
چجوری قرار بود بعدش زندگی کنه؟

***

هقق
من سر نوشتن این پارت خودم گریه م گرفت
پسسس
کامنت بدین🚶🏻‍♀️
حس تنهایی نکنم
هق