You are my Heartbeath | پارت چهاردهم : نامه
پارت چهاردهم: نامه
سلام آیم بک.
یچیزی خواستم بگم... میخواستم از کسایی که چه تو واتسپ چه تو بخش مسیج واتپد، به نوعی (ام میشه اسمشو گذاشت هیت؟ حالا هر چی) هیت میدن، تشکر کنم😂یعنی زمانی که این دوستان برای تایپ اون متون میذارن و میزان تفکری که میکنن، من واسه تایپ پارت هیونگ که طولانی ترین پارت بوده نذاشتممم. خداوکیلی دم همتون گرم مرسی که هستین. اصن حس اینکه کسی هست که اینقدر توی کارام دقیقه و تک تک جمله های فیکمو اینقدر با دقت میخونه که بتونه از کلمه هاش ایراد بگیره خیلی حس خوبیه:) دنیا رو بهم میدین. عاشق همتونم💙
خببببببببببببببببببببببببببببببببببب بریم پارت بعد.
***
صبح زود بود و یونگی در حالی که روی صندلی ای توی اشپزخونه نشسته بود، با چشمایی خسته با گوشیش ور میرفت. هیچ وقت این ساعت بیدار نمیشد و تنها دلیلی که الان بیدار اونجا نشسته بود و هر از چند گاهی توی قابلمه ای که روی گاز بود رو هم میزد، این بود که شب قبلش تهیونگ روی دستش خوابیده بود و برای اینکه از خواب نپره، کل شب تو اون وضعیت مزخرف با کمر خم نشسته بود و چند لحظه پیش ته غلت زده بود و یونگی بالاخره تونست بلند شه. کمرش و دستش و شونش بخاطر وضعیتی که کل شب توش نشسته بود و سرش بخاطر کم خوابی درد می کرد. دلش می خواست بخوابه ولی نمیتونست این نکته رو که الان بجز ته، جونگکوک هم اونجاست و سر صبحه رو نادیده بگیره. با توجه به مهارت ته توی آشپزی هم.... (یونگی نمیدونه کوک بلده آشپزی کنه پس فکر میکنه خودش باید بکنه) باورش نمیشد جونگکوک اونجا باشه. باید حتما ماجرای بینشون رو می پرسید. وقتی صدای قل قل رو شنید، بلند شد تا چیزی که پخته بود رو هم بزنه. و از درد شونش اخم کرد. اگر یه شب دیگه ته میخواست اونجوری رو دستش بخوابه اهمیتی به علاقه بینشون نمیداد و خیلی راحت قاتل برادرش میشد. بعد از اینکه ظرف غذا رو ور داشت و روی میز گذاشت، سرش رو تکون داد و به طبقه ی بالا رفت. درسته چند سال بود که اینجا نیومده بود ولی دلیل نمیشد چیزی رو یادش بره. یکم راه رفت تا به دور ترین اتاق از راه پله رسید. اتاق خودش.... اتاقش توی تاریک ترین و دور ترین و سرد ترین نقطه ی کل اون خونه ی بزرگ بود. جلو رفت و وقتی در قفل شده ی اتاق رو دید تعجب کرد. الان چجوری میرفت تو اتاق؟ یکم دور و بر رو گشت و با پیدا کردن کلید اتاق، بالای پریز برق (تهیونگ گذاشته بودتش روی برجستگی پریز برق. دیدین چه مدلیه؟) به تهیونگ و کاراش لعنت فرستاد:
-کیم فاکینگ تهیونگ! تو کارآگاهی:/ اینا چه بازیاییه:/ یا قفل نکن یا اگه میکنی درست بکن! پسره ی خل
اینکه خیلی دوستش داشت دلیل نمیشد بخاطرکاراش از دستش حرص نخوره.
سرش رو تکون داد و کلید رو توی سوراخ کلید فرو کرد و در اتاق با صدای قیژ قیژی باز شد.
اینجا اتاقی بود که توش می خوابید. این خونه خونه ای بود که از هجده سالگی با ته توش زندگی میکردن. سمت کمد اتاق رفت و طبق انتظارش تک تک لباساش همونجا بودن. درسته سه سال گذشته بود ولی تهیونگ اتاق رو خالی نکرده بود یا بهش دست نزده بود. همه چیز سر جاش بود. حتی کتاب ها و وسایلی که روز آخر، روی زمین ولشون کرده بود. هیچ چیز حتی یک سانت تکون نخورده بود. سرش رو بالا اورد و به تختش نگاه کرد. یادش بود روز اخر تختش رو مرتب نکرده بود. از اینکه اونو مرتب دید تعجب کرد. بسته ای روی تختش نظرش رو جلب کرد. بسته نو بود و میدونست این تو اتاقش نبوده. یک دست لباس راحتی از توی کمد برداشت و پوشید و براش جالب بود که براش کوچیک یا بزرگ نشدن. بعد از پوشیدن لباسش، رو تخت نشست و بسته رو باز کرد.
با دیدن چندین کاغذ تا شده تعجب کرد. ته بسته رو نگاه کرد و دید که زیرش نوشته:
برای یونگی
پس مال اون بودن. بازشون کرد.
تاریخ اولین کاغذ، مال سه سال پیش، دقیقا یک هفته بعد از اون اتفاق بود.
*یونگی... میدونم برمیگردی. میدونم نمردی. امکان نداره تو مرده باشی. هر جوری نگاه میکنم نه عقلم نه قلبم قبولش نمیکنه:) تو زنده ای... و یروز، وقتی برگشتی، قراره اینا رو بخونی... میخوام هر چیزی که میشه رو بهت بگم... میخوام همیشه برات بنویسم...
امروز رفتم تو اشپزخونه... گاز رو روشن کردم و بعدش فهمیدم کنارش یه چیزی ریخته. اومدم با الکل پاکش کنم و حواسم نبود و الکل ریخت روی گاز...
آتیشش بزرگ و نارنجی شد. یه سطل آب روش خالی کردم تا خاموش شه... فکر کنم باید گاز جدید بگیرم... کی برمیگردی یونگی؟ من چجوری غذا بخورم بدون تو؟ کی غذا درست کنه؟ تهشم مجبور شدم یه چیزی از بیرون سفارش بدم...*
به اینجای نامه که رسید، یونگی کاغذ رو روی تخت گذاشت و سرش رو تو دستاش گرفت. سعی میکرد اشکاش پایین نیاد... برای بار هزارم توی زندگیش، آرزو کرد که وارد اون کار نمیشد... حداقل بخاطر ته... سرش رو تکون داد و کاغذ رو برداشت تا ادامش رو بخونه.
*غذا رو که برام اوردن، گذاشتمش تو ماکرویو و روشنش کردم و رفتم تا تلویزیون ببینم. نیم ساعت بعد یادم اومد که غذا تو ماکرویوه و رفتم سراغش و خب.................:| ام... چیزه. بجای یک دقیقه، روی یک ساعت تنظیمش کرده بودم و اون هم همونجوری داغ تر میشد تا اینکه ترکید:|
و الان گشنمه ولی فکر کنم باید بیخیال غذا بشم... به گشنگی هم باید عادت کنم هعی. کاش زود تر بیای. قطعا نمرده نه؟ غیر ممکنه مهم ترین آدم زندگیم بمیره درسته؟ خدا که اینقدر بدجنس نیست؟ قطعا نیست. خب... برم بخوابم. خدافظ*
یونگی کاغذ رو با احتیاط دوباره تا کرد و توی بسته گذاشت. سراغ کاغذ بعدی رفت. تاریخش مال دو هفته بعد از اون اتفاق بود.
*میدونم یه هفتس که هیچی ننوشتم.... درگیر یه پرونده بودم. تو نبودی و حل کردنش زیادی طول کشید. حس میکنم زیادی بی مصرفم. وقتی که تونستم حلش کنم، پدر خانواده مرده بود و درسته که قاتل دستگیر شد ولی قطعا بهتر بود اگه کسیم به قتل نمیرسید... نه؟
یونگی چرا بر نمیگردی؟ مگه قرار نبود زنده باشی؟ خدا صدامو نمیشنوه یا نمیخواد بشنوه؟ الان دو هفتس که تنهام. این خونه زیادی خالیه بدون تو. تو برمیگردی نه؟ میشه بیای؟
راستی
از هفته قبل که ماجرای غذا رو برات تعریف کردم، بجز یکم هله هوله چیز دیگه ای نخوردم. دارم عادت می کنم. فکر کنم بدون اشپزی هم بتونم زنده بمونم.*
نامه ی بعدی رو باز کرد که تاریخش دقیقا مال سه هفته بعد از نامه ی قبلی که خوند، بود.
*میدونی... من بلافاصله مرگتو خبر دادم... قاتل همسر نامجون بود. دیگه قبول نکردن که پرونده رو ببندن............. خیلی عوضیم. هیونگ... چرا نیستی کمکم کنی؟ میفهمی چیشد؟ نامجون هیونگ بجاش رفت زندان. میفهمی همه چی رو خراب کردم؟ الان دیگه هیچ کسو ندارم....
از خودم متنفرم. از این زندگی متنفرم. نمیخواستم اینا رو بنویسم. ولی خب.... بیخیال*
یونگی با خوندن این نامه شوکه شد. نامجون زندان بود؟ بخاطر به ظاهر مردن خودش (مین یونگی)؟
اشک رو گونه هاش روون شده بود و نمیتونست جلوشو بگیره. سراغ نامه ی بعدی رفت که تاریخش، مال یک ماه بعد از اخرین نامه، یا در اصل، دو ماه و یک هفته بعد از اون اتفاق بود.
*ببخشید هیونگ... دو تا کار جدید پیدا کردم و تقریبا هر روزم پره. هیونگ. یونگی. یونگ. شوگا
نمیای؟ از من خسته شدی؟ به خدا گفتی که منو نمیخوای؟ چرا رفتی؟ میشه برگردی؟*
این نامه همینجا تموم میشد و لکه های کوچیک اب، پایین صفحه ریخته بود و معلوم بود که تهیونگ موقع نوشتنش داشته گریه میکرده.
یونگی اشکاشو با دستش پاک کرد و چند تا نفس کشید. داخل بسته رو نگاه کرد و متوجه شد فقط دوتا نامه ی دیگه هست. بقیه کاغذایی که اون تو بودن، نقاشی و عکس بودن.
یونگی قبل از باز کردن اون نامه ها، عکس ها و نقاشی هارو بیرون اورد. تک تک نگاهشون میکرد. تهیونگ عاشق نقاشی و عکاسی بود. همه عکسا و نقاشی ها کار خودش بودن. نقاشی ها اکثرا از چهره ی یونگی و عکس ها از مکان هایی بودن که با هم میرفتن. یونگی وسط گریه کردن، لبخند ریزی زد. پیشرفت ته توی نقاشی و عکاسی قشنگ از اونا مشخص بود. به مرور زمان بهتر شده بودن. یونگی بعد از اینکه دستش رو روی تک تکشون کشید، بالاخره ازشون دل کند و دستش رو سمت یکی از نامه برد.
تاریخش مال یک سال بعد از اون اتفاق بود و همه جای نامه جای اشک های تهیونگ معلوم بود.
* هیونگ برگرد. من نمی تونم مرگو بفهمم. هیونگ التماست میکنم. هیونگ شبا این جا زیادی ترسناکه. هیونگ خواهش میکنم. دیشب نفسم تو خواب گرفت. و وقتی پاشدم تو بیمارستان بودم. هیونگ... دیگه نیستی؟ ولم کردی؟ میدونی اگه نباشی میمیرم؟ هیونگ من... قلبم بدتر شده. نمیدونم چجوری قراره زندگی کنم. میشه بیای؟ میشه تنهام نذاری؟ اینا همش یه خوابه؟ چرا نمیای؟ اقای جئون رو کشتن:) کشتنش... هیچ کسی رو ندارم هیونگ میفهمی؟*
یونگی نگران شد. قلبش بدتر هم شده بود؟ با خوندن اخرین نامه قطعا می فهمید. دستشو دراز کرد و اخرین نامه رو برداشت. تاریخش مال شیش ماه بعد از اخرین نامه بود.
دستخط تهیونگ تغییر کرده بود. خطش همیشه خیلی قشنگ بود. اینبار شکسته نوشته بود و مثل قبل با مداد ننوشته بود، با روان نویس نوشته بود. سمت چپ صفحه گهگاه قطره های خون ریخته بود و موقع نوشتن یکسری حروف خاص، فشار دستش کم شده بود. یونگی همشونو متوجه میشد. انگار موقع نوشتن نامه، مچ دستش زخم بوده.
*عوضی... پس ولم کردی. میدونی. دیشب سعی کردم خود کشی کنم. رگمو زدم. بعدش بیهوش شدم و بردنم بیمارستان. وقتی پاشدم و دیدم زندم، سعی کردم خودمو خفه کنم. ولی هنوز نمردم. نمیفهمم. نمیفهمم چرا هنوز زندم. از دنیا متنفرم. حتی نمی تونم بمیرم. چرا نمی ذارن بمیرم؟ میدونی. شدم همون کسی که تو بودی. همیشه همه از تو متنفر بودن چون سرد بودی. الان منم همونم. نه... اون نیستم... من عوضیم! حداقل اینقدر بد با همه رفتار کردم و دلشون رو شکستم که بتونم به خودم بگم عوضی. میدونی چرا اینکارو کردم هیونگ؟ دیگه بهت نمیگم هیونگ! میدونی چرا اینکارو کردم مین یونگی؟ به دلیل اینکه بتونم به خودم بقبولونم که یه ادم عوضیم و هر چی سرم اومده حقم بوده. تنها راهیه که میتونم این زندگی آشغالی که حتی نمیخواستمش رو ادامه بدم...
میدونی گفتن قلبم نیاز به قرص داره. ولی نمی تونم اون قرصو مصرف کنم. چون بخاطر تلاشم برای خفه کردن خودم، ریه هام ضعیف شدن. وضعشون افتضاحه. اون قرص ریه رو ضعیف میکنه. در واقع، نمیتونم نه وضع ریه نه وضع قلبمو بهتر کنم. ازش راضیم. شاید اینجوری بمیرم.*
روی این جمله، چیزی شبیه به خاکستر ریخته بود. یونگی سرش رو جلو برد و بوش کرد. خاکستر سیگار بود.
*ازت متنفرم. ازت متنفرم که رفتی. بیشتر از اون از خودم متنفرم مین یونگی! من ازت خواستم بلند شی و در اون صندوق رو ببندی. تو هیچ وقت حرفمو گوش نمیدادی یونگی. هیچ وقت هیچ کاری نمی کردی. اون روز چرا گوش دادی؟ چرا حرفمو گوش دادی و باعث مرگت شد؟ چرا دلیل مرگت باید من باشم؟ میدونی اینکه علت مرگ برادرت باشی، علت مرگ تنها خانوادت باشی چقدر سنگینه عوضی؟
یادته بچه بودم بهم میگفتی خدایی وجود نداره؟ یادته که همیشه مخالفت میکردم؟ چرا بهم اصرار نکردی که حرفتو قبول کنم؟ چرا باید بعد از اینهمه سال به حرفت میرسیدم؟
اره خدایی نیست! اگر خدایی بود، الان تو اینجا بودی! الان کنارم نشسته بودی! دیگه هیچ نمینویسم... دیگه احمق نیستم. امیدوارم بفهمی که رفتنت چقدر افتضاح بود. صبحا از ساعت پنج تا دوازده شب کار میکنم. سرم گرم میشه*
پایین نامه، با خون قرمز شده بود. انگار که رگی که برای خودکشی زده بود، دوباره باز شده بود.
نامه روی زمین افتاد. دستای یونگی نمیتونستن نگهش دارن.
....
پنج دقیقه طول کشید تا یونگی به خودش بیاد. سرش با سوال پر شد.
تهیونگ خودکشی کرده بود؟ دوبار؟ قلبش بدتر شده بود؟ مشکل ریه داشت؟ همه ازش متنفر بودن؟ دیگه به خدا اعتقاد نداشت؟ میخواست عوضی باشه؟ اون همه وقت غذا نخورده بود و با هله هوله زنده بود؟ روزی نوزده ساعت کار می کرد؟ با اون همه مشکل قلب و ریه سیگار میکشید؟
دیگه حتی نمیتونست گریه کنه. با دستایی که می لرزیدن نامه رو از روی زمین برداشت و توی بسته گذاشت.
شاید مجبور نبود دیگه ترکش کنه. شاید میتونست همه چی رو پیش تهیونگ ادامه بده. ولی اگر تهیونگ توی خطر میفتاد؟
سرش رو تکون داد. اینهمه سال هیچیش نشده بود پیش در اینده هم نمیشد. در حال فکر کردن بود که با شنیدن یه صدای لرزون، از جاش پرید.
-هیونگ؟ تو قول دادی که نمیری...
یونگی وقتی متوجه شد که تهیونگ داره از طبقه پایین اینا رو میگه، سریع بیرون رفت و از پله ها تا نیمه پایین رفت تا بتونه صورت تهیونگ رو ببینه. تهیونگ با دیدن صورت یونگی بالای پله ها، بغضشو قورت داد و نفس بلندی کشید چون سه دقیقه بود که یادش رفته بود نفس بکشه. یونگی پایین رفت و روی مبل تقریبا کنار تهیونگ که دراز کشیده بود، نشست. دستش رو بین موهای ته برد و شروع به بازی کردن با موهاش کرد. ته هم سرش رو بلند کرد و روی پای یونگی گذاشت. هیچ کدومشون حرفی نزدن. یونگی نمیتونست میزان آسیبی که بهش زده بود و هضم کنه. بعد از گذشت چند دقیقه، یونگی گفت:
-تهیونگ من...
تهیونگ که انگار از خلسه بیرون اومده بود، روشو برگردوند.
-تهیونگ... منو نگاه کن.
تهیونگ با صدایی گرفته گفت:
-قول دادی... بهم قول داده بودی همیشه پیشمی... میدونی وقتی نبودی چیشد؟
-من واسه ی همه چیز متاسفم تهیونگ... من الان...
-وقتی نبودی هر روز منتظر اومدنت بودم. ولی نیومدی. با اینکه زنده بودی، حاضر نشدی به من خودتو نشون بدی که اینقدر زجر نکشم. ولی الان زندم. بدون تو زندم. پس برو
یونگی میدونست تهیونگ اینا رو از ته دلش نمیگه. این همون تهیونگی بود که دیشب بهش التماس میکرد نره. میدونست فقط ناراحته. پس بجای اینکه ولش کنه، دستش رو از لای موهاش در اورد و روی صورتش کشید.
تهیونگ دستش رو کنار زد. یونگی دوباره دستاش رو دور صورتش قاب کرد و بعد از چند ثانیه صدای گریه ی تهیونگ رو شنید. خم شد و دستش رو دور بدن ته حلقه کرد و بلندش کرد و بالا تنه ش رو توی بغلش گرفت.
حرفی برای زدن نداشت برای همین بینشون سکوت شد. تهیونگ خودشو محکم تر تو بغل یونگی فشار داد.
کمر تهیونگو دایره ای نوازش کرد و توی گوشش زمزمه کرد:
-منو میبخشی ته؟
گریه ی تهیونگ شدید تر شد و یونگی میتونست لرزیدنشو حس کنه. پیشونیشو بوسید و دوباره بغلش کرد.
-مـ....مرسی برگشتی. مرسی که نمردی.
یونگی تهیونگو توی بغلش فشار داد و بعد دوباره روی مبل درازش کرد. تصمیم گرفت راجع به نامه ها حرفی نزنه. فعلا وقتش نبود. غر غر تهیونگ بلند شد.
-غر نزن ته. نمیخوای صبحونه بخوری؟ نکنه خودت بلدی چیزی درست کنی؟ بعدشم. تو این خونه فقط تو نیستی، اصلا حواست به اون پسر هست؟
تهیونگ تازه یادش اومد که کوک اونجاست. افکار دیشبش به مغزش هجوم اورد. یونگی متوجه همه چیز شده بود و به تهیونگ گفت:
-اون کاری نکرده تهیونگ. متوجهی؟ من دیشب برگردوندمش.
-کجا بود؟
-خودش اگر بخواد بهت میگه.
-توقع داری چشم بسته بهش اعتماد کنم هیونگ؟ این چیزیه که یادم دادی؟
-بخاطر من تهیونگ!
تهیونگ سر تکون داد و سمت آشپزخونه رفت. یونگی سمت مبلی که کوک روش خوابیده بود رفت. اگر جئون رو کشته بودن.... کوک خبر داشت؟ از مرگ پدرش؟ تهیونگ میدونست کوک پسر اونه؟ سر تکون داد. قطعا نمیدونست. اگر میدونست، بهش شک نمی کرد. کنار پسر که توی خودش مچاله شده بود و صورتش از درد تو هم رفته بود زانو زد و دستش رو روی اون سمت از صورتش که زخمی نبود کشید و گفت:
-بلند شو کوک
کوک تکونی خورد و چشماشو باز کرد. همون مردی بود که دیشب تقریبا جونشو نجات داده بود.
-من...
یونگی متوجه خونریزی صورت کوک شد. تهیونگ رو صدا زد:
-تهیونگ
-بله هیونگ
-بیا اینجا
تهیونگ با بی میلی جلو رفت و با دیدن صورت زخمی کوک و بدن بی حالش و چشماش که از درد تقریبا باز نمیشد، خشکش زد. بعد از چند ثانیه به خودش اومد و بدون اینکه شک هاش به کوک یادش باشه، کنار یونگی روبروی کوک زانو زد و با نگرانی پرسید:
-خوبی؟ چیشده؟ کوک؟
***
کوک به کمک تهیونگ تونسته بود بشینه و الان هر سه تاشون دور میز اشپرخونه نشسته بودن و حرفی بینشون رد و بدل نمیشد. بالاخره کوک سرشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و یونگی و ته رو شوکه کرد و بعد گفت:
-ته... توقع نداری باور کنم این غذا رو تو درست کردی دیگه؟ از کجا اومده؟
-من پختمش
یونگی با خنده گفت و سرشو تکون داد.
-شماها.... برادرین؟
-اوهوم
-پس برای همینه که تهیونگ آشپزی بلد نیست؟
چند لحظه هیچ کس چیزی نگفت و بعد تهیونگ به خنده افتاد. وسط خندیدنش دست چپش رو روی میز انداخت و زیر مچش تو دیدرس یونگی قرار گرفت. یونگی میتونست جای زخم چاقو رو تشخیص بده.
درسته که مدت زیادی ازش گذشته بود و تقریبا محو شده بود ولی هنوز معلوم بود. تهیونگ بعد از دیدن نگاه تیز یونگی روی دستش، اونو پایین اورد و خنده ش متوقف شد.
ادامه ی صبحانه شونو توی سکوت خوردن و بعد از تموم شدن غذاشون، کوک بلند شد و گفت:
-م...من باید جایی برم.
-نه!
تهیونگ تقریبا داد زد که باعث شد کوک عقب بپره.
-دیشبم تنها رفتی که وضعت اینه.
-تهیونگ من ...
-جایی نمیری!
-ولی اجازه من دست تو نیست
-جونگکوک!
-تا شب نمیام.
جونگکوک اینو گفت و از در بیرون رفت.
-صبر کن. پیاده داری میری؟ داره بارون میاد!
تهیونگ فریاد زد.
-پسره ی احمق! میگم صبر کن
جلو رفت تا نگهش داره ولی یونگی بازوشو گرفت.
-ته ته... بزار بره.
-نمیبینی چه بلایی سرش اومده؟
-زندگی خودشه
تهیونگ نفس بلندی کشید و اخم کرد.
یونگی با بلند شدن صدای نوتیفیکیشن گوشیش، ته رو داخل خونه کشید و در رو بست. بعد سمت گوشیش رفت و با دیدن پیامی که براش اومده بود دهنش باز موند:
سلام پیشی! من تا دوساعت دیگه اونجام.
یونگی سری تکون داد و شروع به تایپ کرد:
لعنتی... شک میکنن. چرا نمیفهمی؟
چند لحظه بعد جوابش اومد:
بگو دوست پسرتم! اون موقع کسی شک نمیکنه
یونگی هنگ کرد.
چی؟
پیام تکرار شد:
میگم بگو دوست پسرتم و میخوام ببینمت. واضحه؟
ولی..
مخاطبش آفلاین شد و یونگی نفس بلندی کشید.
-هیونگ... با کی حرف میزنی؟
-م...من چیزه من
-هیونگ؟
یونگی سرفه ای کرد و چشماش رو بست و گفت:
-دوست پسرمه
تهیونگ تمام آبی که داشت میخورد رو روی زمین تف کرد.
-چی؟!
***
تهیونگ تازه متوجه شده بود که چی شنیده. هیونگش... دوست پسر داشت؟
-هیونگ نمیدونستم گیی!
-من اره ... اره اوهوم
-خب بهش بگو بیاد اینجا
یونگی در ذهنش جشن گرفت. باورش نمیشد تهیونگ اینو گفته. سر تکون داد و موافقت کرد. هنوز صحبتاش تو سرش می چرخید: اگه بخوای فرار کنی برادرت میمیره. فهمیدی پیشی؟
***
دوساعت بعد، در خونه رو زدند و تهیونگ در رو باز کرد و با مردی با پوست گندمی و لبخندی بزرگ مواجه شد.
-سلام. جانگ هوسوک هستم.
تهیونگ که زبونش بند اومده بود به زحمت دستش رو جلو برد و گفت:
-کیم تهیونگ
-پیشی کجاس؟
-پـ...پیشی؟
فک تهیونگ افتاده بود. هیونگش به کسی اجازه داده بود که پیشی صداش کنه؟
-سلام پیشی
هوسوک با دیدن یونگی که با چشم غره ای مرگبار بهش خیره شده بود، گفت. بعد جلو رفت و یونگی رو به عاشقانه ترین شکل ممکن بغل کرد که فقط باعث شد یونگی بیشتر اخم کنه و عق بزنه.
هوسوک کنار گوشش زمزمه کرد:
-باید وانمود کنی دوست پسرمی. پس درست انجامش بده.
البته این دلیل نشد که یونگی اخمش رو از روی صورتش برداره.
نگاه تهیونگ بین اون دوتا در گردش بود.
***
3252 کلمه:) بچه ها... فکر کنم توی این پارت کلی چیز روشن شد راجع به گذشته ی تهیونگ. فهمیدین کوک کیه؟
چند تا سوال می پرسم و تو کامنتا بهش جواب بدین.
بنظرتون نسبت هوسوک و یونگی چیه و از کجا همو میشناسن؟
بنظرتون یونگی چجوری کوک رو میشناخت؟
بنظرتون کاری که دائم یونگی بهش فکر میکنه و تو داستان اوردم، چیه؟
و اینم بگم که فکر کنم بعضیاتون بلد نیستین، وقتی میخواین کامنت بزارین، اون جمله یا اون پارتی که میخواین راجع بهش صحبت کنید رو روش نگه دارید تا یه کادر آبی روش ایجاد بشه و بعدش از بالای صفحه، علامت کامنت رو انتخاب کنین و بعدش کامنت بزارید که منم بتونم بفهمم کامنتتون راجع به کدوم قسمت داستانه.
اینو گفتم چون اکثرا ندیدم اینجوری کامنت بزارید.
قلب به همتون
اگه زحمتتون نیست ووتم بدین😁پارت به این طولانی ای نوشتم براتون...
و اینکه، از خوشی داستان لذت ببرید... قرار نیست همیشه اینقدر خوب بمونه.........