پارت نهم: دعوا

سلام لاولیا...........
این ادامه ی پارت قبله...
زیاد ور نمیزنم چون وسط پارت تموم کردم و میترسم فوش بخورم هق
و اینکه، من چون امتحانام دارن شروع میشن، تنها زمانی که میتونم پارت بنویسم، نصفه شبه....
پس اگه یکم دیر به دیر اپ کردم ببخشین دیگه واقعا دارم تلاش میکنم سرعتم تو نوشتن زیاد باشه ولی یسری وقتا همه چی دست به دست هم میدن و نمیذارن...
بعضی وقتا هم میام میبینم مثلا چهل تا ویو خورده و فقط سه نفر کامنت گذاشتن.
به خودتون بگیرین کامنت بزارین🚶🏻‍♀️ اره عزیزم خود شمایی که داری اینو میخونی، دوتا کامنت بزار منم انگیزه داشته باشم خبب
💙🚶🏻‍♀️مرسی میخونین

خوبه گفتم زیاد ور نمیزنم😐😐

***

تهیونگ از این حس بی عرضگی متنفر بود. کم پیش میومد کهتوی یه اتفاق، کاری از دستش برنیاد... اما اینبار نمیدونست چیکار کنه.
کوک رو نزدیکش کشید و سرش رو روی سینه ی خودش گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد:
-بهم بگو چیکار کنم خواهش میکنم. 
کوک نمیتونست حرف بزنه و تهیونگ هم اینو میدونست.
-یه لحظه صبر کن
ته اینو گفت و از کوک فاصله گرفت و پتویی از روی مبل برداشت و کمتر از ده ثانیه بعد پیش کوک برگشت و پتو رو دور کوک پیچید و دوباره دستش رو دورش انداخت.
توی صورت کوک دقیق شد و متوجه شد تلاش میکنه تیک هاش رو نگه داره. دستهاش رو دور صورت کوک قاب کرد و به چشمهاش نگاه کرد و گفت:
-تیک هات رو نگه ندار کوک. اگر تیک داری، سعی نکن نگهش داری باشه؟ اینجوری هم بدتر میشه هم بیشتر اذیت میشی
کوک با چشمهای اشکی به تهیونگ نگاه کرد ولی نمیتونست چیزی بگه چون دوباره لکنت گرفته بود و هنوز داشت میلرزید. یعنی تهیونگ بخاطر تیک زدنش عصبانی نمی‌شد؟
-کوک خواهش می کنم نگهشون ندار!


تهیونگ با لحن مضطرب و صدایی بلند تر از حالت عادی اینو گفت.
کوک، دیگه جلوی تیک هاش رو نگرفت
پلکاش تند تند می پریدند و پاش تکون میخورد.
تهیونگ دستش رو پشت کوک گذاشت و سر کوک رو روی پای خودش قرار داد. بعدش دستش رو روی سینه ش گذاشت و دایره ای نوازش کرد. از اینکه نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه متنفر بود. از اینکه کوک تقریبا تشنج کرده بود و تنهاکاری که از دستش برمیومد، حرف زدن و بغلش کردنش بود، متنفر بود.
پنج دقیقه همینجوری گذشت و تهیونگ فقط کوک رو نوازش کرد. بعد از پنج دقیقه، کوک کم کم اروم شد و به سختی سرش رو از روی پای تهیونگ بلند کرد و تهیونگ هم دستش رو پایین گردنش گذاشت و سعی کرد کمکش کنه. ولی کوک نتونست کامل بشینه، قبل از اینکه موفق بشه، انگار تموم انرژی بدنش خالی شد و روی دست ته افتاد.
ته سر کوک رو اروم روی زمین گذاشت و توی اشپزخونه رفت و یه قرص با یه لیوان آب براش اورد و بلندش کرد و روی زمین نشونه و به دیوار تکیه داد.
بعد قرص رو بهش داد و گفت:
-بخور
کوک قرص رو توی دهنش گذاشت.
ته، لیوان اب رو دست کوک داد و کوک اون رو هم خورد.
قبل از اینکه آب تموم بشه اونو دست ته داد و گفت:
-ع...عصبانی ای؟
ته تعجب کرد. تنها حسی که الان نداشت عصبانیت بود.
-نه چرا عصبانی باشم؟
-ب...برای ت...تیک هام...
-برای اینکه تیک میزنی از دستت عصبانی باشم؟
-اوهوم
ته بلند شد و کوک ناخوآگاه خودش رو عقب کشید.
-هی! کوک! تو چه تصوری از من داری😐😐مگه تیک هات دست خودتن؟ مگه به من آسیبی میزنن؟ چه دلیلی برای عصبانی شدنم وجود داره😐؟ 
کوک چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت.
ته دوباره روی زانو هایش جلوی کوک نشست و پرسید:
-کسی بوده که از تیک زدنت عصبانی بشه کوک؟
کوک هیچی نگفت و فقط به زمین نگاه کرد.
ته چونه ی کوک رو توی دستش گرفت و سر کوک رو بلند کرد و مجبورش کرد به چشمهاش نگاه کنه و با لحن محکمی گفت:
-جوابمو بده کوک
-ا...اره
-کی؟
کوک شروع به لرزیدن کرد و تهیونگ فورا چونه اش رو ول کرد و گفت:
-متاسفم. به این آدم تیک داری؟
کوک سر تکون داد. لرزشش تقریبا متوقف شد. تهیونگ دستش رو گرفت و کمکش کرد بلند شه. کوک هم وزنش رو روی ته انداخت و بالاخره سرپا وایساد.
تهیونگ همون لحظه، مثل شب قبل، یک دستش رو زیر زانو ها و یک دستش رو پشت کوک انداخت و به حالت خوابیده بلندش کرد.
کوک بدون حرفی بی حرکت موند و ته هم اون رو از پله ها بالا برد و توی اتاقی ناآشنا برد و روی تختش خوابوند. و کنارش نشست.
این اتاق، اتاقی نبود که دیشب کوک رو توش برده بود. همه چیزش متفاوت بود و کوک هم متوجه شد و گفت:
-ا...این اتاق کجاست؟
-ام... شاید یه درصد امید داشتم که به جای یه محافظ گنده، یه آدم عادیو بفرستن و این اتاقو براش آماده کردم... و اون یک درصد امیدم تقریبا اجرا شده... اینجا اتاق توعه.
کوک لبخندی زد و دوباره سرش رو به سینه ی تهیونگ تکیه داد. این براش عادت شده بود و نمیدونست وقتی این کار رو میکنه، تمام قفسه سینه ی تهیونگ از درد بی حس میشه.(تهیونگ مشکل قلبی شدید داشت و کوک سرش رو دقیقا روی قلبش میذاشت) تهیونگ هم چیزی بهش نمیگفت چون با وجود دردش، حس خوبی بهش میداد. دستش رو لای موهای کوک برد و شروع به بازی کردن با موهاش کرد. 
لحظه ای بعد به خودش اومد و دستش رو از لای موهای کوک بیرون کشید و نگاهش، از اون نگاه مهربون و نگران، به نگاهی بی حس و لبهایش، از حالت لبخند به حالت خشک تبدیل شدند و به دیوار روبرو زل زد.
چند لحظه بعد با صدای بی حسی که صد و هشتاد درجه با صدای نگران و مهربونش فرق داشت و خون رو توی رگ های آدم منجمد می کرد، گفت:
-پاشو لباساتو عوض کن بریم دکتر
کوک پرسید:
-دکتر برای چی؟
تهیونگ نگاهش رو از دیوار گرفت و روی کوک خم شد و به او نگاه کرد:
-کوک نمیدونم می دونی یا نه، اما باید بهت بگم این اتفاقی که برای تو می افته دیگه یه استرس ساده نیست! بیشتر شبیه حمله ی عصبیه! و خب، منم دکتر نیستم که بتونم بگم چیکار باید براش کرد و اگر کاری نکنیم،...
-اگر کاری نکنیم چی؟
-خب شدید تر میشه
-بعدش؟
-سکته
-بعدش؟
تهیونگ دوباره تعجب کرد.
-همین که ممکنه سکته کنی کافی نیست تا بلند شی بریم دکتر؟
اینبار صدای کوک سرد شده بود:
-بعدش چی میشه؟
تهیونگ سر تکون داد و گفت:
-مرگ
کوک روش رو برگردوند و گفت:
-پس نمی خوام بریم دکتر
تهیونگ بلند شد و فریاد زد:
-چی؟؟
-من ترجیح میدم نرم دکتر. اینجوری حداقل کمتر مجبورم این زندگی مزخرفو بگذرونم.
تهیونگ مچ دست کوک رو با فشار گرفت و اون رو جلو کشید و با لحن عصبانی ای گفت:
-دیگه اینو نگو!! زندگی تو فقط متعلق به خودت نیست خب؟ هر کسی که توی زندگیته و دوستت داره، با مردن تو نابود میشه بخصوص اگر بتونی زنده بمونی و مرگو انتخاب کنی!
کوک هم شروع به داد زدن کرد:
-نمی دونم چی باعث شده ما الان پیش هم باشیم ولی تهیونگ تو نه سابقه ی زندگی منو میدونی و نه هیچ چیزی راجع به آدمای اطرافم و نه هیچ چیز راجع به حسم! زندگی ای نداشتم که بهش علاقه مند باشم و بخوام ادامش بدم! آدمای اطرافمم ازم متنفرن. کسی نیست که اگر بمیرم، متوجه بشه! و تو وقتی یک روزه منو می شناسی و شرایطمو نمیدونی، حق نداری اینقدر راحت راجع به همه چی صحبت کنی و بهم بگی که باید چیکار کنم!  خسته شدم از بس همه فکر می کنن من یه سگم که باید تک تک حرکاتشو بهش بگن و منم باید گوش کنم! خسته شدم از اینکه هر وقت میخوام چیزی بگم، لکنت نمیذاره، خسته شدم از اینکه به خاطر مشکلات عصبیم همه فکر می کنن ضعیفم. خسته شدم از بس وادارم کردن به انجام کار هایی که نمیخوام! خسته شدم از اینکه هیچ کاری نمی تونم بکنم چون یه ترسو بیشتر نیستم!!!
بعد از گفتن اینا، آروم شد و تازه متوجه شد تموم مدت داشته عربده می کشیده. به قیافه ی تهیونگ نگاه کرد که آروم شده بود و بدون عصبانیت بهش نگاه می کرد.
-همیشه داری حرف میزنی، اینبار که باید جواب حرفامو بدی فقط منو نگاه میکنی؟؟؟؟
گونه ی کوک تیک میزد. 
تهیونگ دستش رو جلو برد و روی گونه ی کوک گذاشت. دستش مثل جنازه، سرد بود و کوک نمیدونست چرا هیچی نمیگه. در نهایت، تهیونگ نفسی کشید و گفت:
-گفتی کسی نیست که اگه بمیری متوجه بشه؟
اینبار توی لحنش نه عصبانیت بود، نه نگرانی، نه ناراحتی، نه خوشحالی. هیچ حسی نداشت و این کوک رو می ترسوند. 
-نه نیست.
-کوک
-بله
-اسم من چیه؟
-اسم خودتو از من می پرسی؟
-اسم من چیه!
-کیم تهیونگ
-من چه موجودیم؟
-دراکولا؟
چهره ی تهیونگ در اون لحظه:😐
-مسخره بازی در نیار کوک:/
-انسان
-من وجود دارم؟
-نه
-کوک!
کوک برای لحظه ای خندش گرفت و بعد گفت:
-اره
-پس خیلی بیخود می کنی که چرت و پرت میگی!
-ها؟
-روبروی من نشستی و خیلی راحت میگی کسی نیست که وقتی بمیری متوجه بشه! میشه بپرسم تعریفت از افراد چیه؟ چون حس می کنم منو جزو انسان ها نمیبینی😐
کوک تازه متوجه شد که حرف تهیونگ چیست. و با شرمندگی بهش نگاه کرد و گفت:
-من... معذرت میخوام...
-به جای معذرت خواهی بلند شو و لباستو بپوش و بیا پایین.
با دست به گوشه ی اتاق اشاره کرد که چمدون کوک رو اونجا گذاشته بود.
کوک حاضر شد و راه افتادند.
***
تهیونگ قفل در ماشین رو باز کرد و به کوک گفت:
-پیاده شو
قبل از بیرون رفتن، تهیونگ دوباره همون لباس مشکی بلند ترسناکش رو پوشیده بود و به طرز غیر قابل باوری سرد شده بود و چهره ش، دیگه اون چهره ی مهربون و قابل اعتماد و انسان توی خونه نبود. همون کارآگاه کیم ترسناک شده بود نه تهیونگ و ته و ته ته.
از کنار هر کس رد می شدند اون فرد خودش رو عقب می کشید. کل شهر از تهیونگ متنفر بودن. ازش می ترسیدن. 
کوک پیاده شد و داخل دکتر رفتند. تهیونگ به کوک گفت روی صندلی ای بشینه تا خودش یکسری کارها رو انجام بده.
وقتی تهیونگ رفت، دختری به کوک نزدیک شد و گفت:
-سلام. اسمت چیه؟
-جونگکوک
-چندسالته؟
-بیست و یک
-من بیست سالمه
کوک به زور لبخندی زد:
-چه جالب
هیچ علاقه ای به حرف زدن با اون دختر نداشت.
-چرا اینجایی؟
-دیدن دکتر
همون لحظه تهیونگ اومد و به کوک گفت که پنج دقیقه ی بعد، برای دیدن دکتر اماده باشه. و سمت در رفت.
کوک گفت:
-نمیمونی؟
تهیونگ نزدیک گوش کوک زمزمه کرد:
-دور و برتو نگاه کن کسی علاقه ای به موندنم نداره. وقتی قرار شد بری پیشش میام تو
کوک خواست چیزی بپرسه اما تهیونگ بیرون رفت.
سرش رو که بلند کرد متوجه شد که همه ی افرادی که اونجان، زل زدن بهش.
کوک سمت دختری که داشت باهاش حرف میزد، برگشت و پرسید:
-اتفاقی افتاده؟
دختر با تردید و اخم به کوک نگاه کرد و پرسید:
-ببینم تو با اون یارو اومدی؟
-اره چیشده؟
-ودف😐 اون یه عوضیه
کوک تعجب کرد. هر صفتی رو می شد به تهیونگ داد بجز عوضی
-چرا اینو میگی؟ عوضی نیست
-بیخیالللل تو که نمیخوای طرفشو بگیری؟
-من واقعا چیزی ازش ندیدم:/
-چند وقته میشناسیش؟
-دیشب رفتم خونش
-شب پیشش خوابیدی؟
-اره.
-کسی بهت نگفت که اونجا نری؟
-چرا خیلی گفتن
-و توبازم رفتییییی؟
-اره😐 چرا همه بهش میگن عوضی و روانی؟
-چون اون عوضی و روانیه. با همه دعوا داره، و عاشق جرمه! وقتی یه پرونده رو دنبال میکنه تنها چیز توی صورتش، هیجان و خوشحالیه. مطمئنم یروز خودش یه قتل میکنه. با هیچ آدمی نمیسازه و خودشو از همه برتر میبینه😐 فاقد حس همدلیه 
در کل یه عوضیه
-ولی اصلاااا اینجوری نیستتتت
-میل خودته که بچسبی بهش. من فقط میخواستم هشدار بدم.
دختر بلند شد و جای دیگه ای نشست
همون لحظه تهیونگ داخل اومد و با دیدن نگاه های همه که روی کوک قفل شده بود و بهش اخم میکردن، گفت:
-با من مشکل دارین، چرا به اون اینجوری نگاه میکنین!؟
لحنش عصبانی بود.
مردم نگاه هاشون رو از کوک گرفتن.
تهیونگ بازوی کوک رو محکم گرفت و دنبال خودش، تا روبروی اتاق دکتر کشید. دم در وایساد و دست کوک رو ول کرد و گفت:
-ببخشید اگه درد گرفت. میخواستم سریع بیای
کوک سر تکون داد:
-نه نگرفت
-خوبه
تهیونگ در زد و کوک رو داخل اتاق برد. دکتر با دیدن تهیونگ گفت:
-برو بیرون
-برای خودم نیومدم برای ایشونه
-میدونم. برو بیرون
-نمیرم
دکتر داد زد:
-گفتم از اتاق من برو بیرون!
تهیونگ بلند تر از دکتر فریاد زد:
-منم گفتم نمیرم! و کسی نیستی که بهم بگی چیکار کنم! اگر دکتری، کارتو بکن!

مشتشو سمت تهیونگ برد  اما همون موقع کوک دستش رو دور ته انداخت و درنهایت مشت دکتر به کوک خورد. کوک گفت:
-ف...فقط م...میخواد پیشم باشه
دکتر بیخیال بحث با تهیونگ شد و کوک رو به سمت صندلی ای هدایت کرد که البته تهیونگ هم کنارش نشست. بعد از کوک پرسید:
-تیک و حمله ی عصبی داری. چه چیزی بیشتر باعث میشه این حالت بهت دست بده؟ 
کوک سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت
-نمیخوای کاری برات بکنم؟
-چ...چرا
-پس بگو چه چیزی باعث این اتفاق میشه؟
-ن...نمیتونم
-بگو جونگکوک
-م...من ن...نمیتونم!
دکتر با اعصاب خردی گفت:
-پس برای چی پاشدی اومدی
کوک با شنیدن لحن دکتر شروع به لرزیدن کرد اما اینقدر خفیف که فقط تهیونگ متوجهش شد.
ته گفت:
-قراره کمکش کنی نه اینکه باعث بشی بدتر شه! 
-توی کارم دخالت نکن!
دکتر اینو فریاد زد و سمت کوک برگشت و با عصبانیت گفت:
-یا بهش بگو همین الان بره بیرون یا خودتم گمشو بیرون!
تهیونگ بلند شد و یقه ی دکتر رو گرفت و غرید:
-باهاش درست صحبت کن!
-و اگه نکنم چی؟ به جنابعالی بر میخوره؟
دکتر بعد از گفتن این حرف، سمت کوک که می لرزید برگشت و مچش رو گرفت و کشید تا بلندش کنه.
کوک با این اتفاق، ایندفعه به وضوح و شدید شروع به لرزیدن کرد و تیک هاش شروع شدن و روی زانو افتاد.
تهیونگ وقتی این رو دید، یقه ی دکتر رو ول کرد و کنار کوک روی زمین نشست و دستهاشو دورش حلقه کرد و با لحن آرومی زمزمه کرد:
-کوک اتفاقی نیفتاده...
دکتر به تهیونگ گفت:
-برو عقب. دکتر منم! بزار کارمو بکنم.
تهیونگ که از عصبانیت قرمز شده بود، بلند شد و گفت:
-اومدم اینجا که بهش کمک کنی! و الان داره از همیشه بدتر میشه! تو دکتری یا دلقک؟ بخاطر بحثت با من به اون داره حمله ی عصبی دست میده! کاری که میکنی درمان نیست انتقامه! ولی انتقامو باید از خودم بگیری نه اون!
تهیونگ بعد از فریاد زدن حرفاش، دستش رو به سینه ی دکتر کوبید و عقب هلش داد. بعد کوک رو بغل کرد و گفت:
-چند لحظه صبر کن بریم تو ماشین.
کوک فقط تونست سر تکون بده چون هنوز می لرزید و تیک میزد.
تهیونگ از اتاق دکتر بیرون رفت 
مردم که صدای داد و هوارشونو شنیده بودن جلوی در اتاق منتظر بودن که ببینن چی شده. با بیرون اومدن تهیونگ از اتاق و کوک که تو بغلش وسط حمله ی عصبی بود، همهمه شد. یکی از وسط جمع داد زد:
-پس تو هم مثل خودش روانی ای که تونستی باهاش کنار بیای
تهیونگ نفس بلندی کشید و به اون فرد نگاه کرد و چند لحظه هیچی نگفت.
همهمه از بین رفت و همه ساکت شدن.
ولی تهیونگ نگاهش رو برنداشت. بعد از گذشتن یک دقیقه از سکوتی که پیش اومده بود، تهیونگ کوک رو بیرون برد و روی صندلی پشتی ماشینش که دم در مطب بود، دراز کرد:
-الان برمیگردم
و دوباره داخل مطب رفت و روبروی اون مرد وایساد.
-خب. حرفتو یکبار دیگه بزن
مرد چیزی نگفت
-گفتم دوباره بزن
-گفتم اونم مثل خودت روانیه که تونسته باهات کنار بیاد!
قبل از اینکه جمله ش تموم شه، مشتی به صورتش خورد:
-روانی تویی نه اون!
بعد رو به بقیه کرد و گفت:
-فقط بخاطر کارش پیش من اومده پس حق ندارین چیزی بهش بگین!
یه مرد دیگه با طعنه گفت:
-نکنه دوست پسرشی؟
- شات ده فاک آف!
تهیونگ مرد رو عقب هل داد و از مطب بیرون رفت و درش رو محکم به هم کوبید.
سریع داخل ماشین پیش کوک رفت که تقریبا بی حال بود. اون رو از حالت خوابیده، بیرون اورد و روی صندلی نشوند.
دستش رو دورش انداخت و به ارومی گفت:
-کوک هیچی نشده باشه؟ الان همه چی خوبه.
کوک سرش رو به دست ته تکیه داد و سعی کرد لرزیدنشو کنترل کنه. تهیونگ دستش رو لای موهاش برد و اینقدر نازش کرد که لرزش کوک متوقف شد.
-بهتری؟
-آ...آره
تهیونگ لبخند ریزی زد و قبل از اینکه کوک متوجهش بشه، دوباره پوکر شد.
-میخوای بریم بگردیم؟
-ک...کجا؟
-نمیدونم هر جا دوست داری
-بریم جنگل؟
ته لبخندی زد و اینبار نتونست مخفیش کنه.

-بریم
کوک به صورت تهیونگ خیره شده بود. لبخندش خیلی قشنگ بود. توی ذهنش گفت: لبخندش مستطیلیه
تهیونگ پرسید:
-چرا زل زدی بهم؟
-ن...نمیدونستم که ... که اینقدر قشنگ میخندی
و خودش هم شروع به خندیدن کرد

برای اولین بار بعد از چند سال،تهیونگ با صدای بلند خندید و تا وقتی به جنگل رسیدن لبخندش پاک نشد.
***

ام میدونم دیر شد ولی نکته زیباش اینه که 2853 کلمه شد و طولانی ترین پارته تا الان:) اینم برای اینکه دیر اپ کرده بودم تا جبران شه😁
کامنت هم بزارین واسه ی این پارت خیلی وقت گذاشتم و فکر کردم پسسسسسس کامنت بزارین انرژی بگیرم. افرین😁😁💙💙💙