پارت ششم: چرا ازم می ترسی؟

فیلم شروع شد
نیم ساعت
چهل دقیقه
پنجاه دقیقه
هیچ کدومشون حرفی نزدن
فیلمش چیز جذابی نبود که روش تمرکز کرده باشن
جفتشون به اتفاقایی که از لحظه دیدارشون افتاده بود فکر می کردن
در نهایت تهیونگ گفت:
-چرا ازم میترسی؟
کوک جا خورد.
تهیونگ دستش رو سمت کوک برد و با دیدن واکنش کوک که ناخودآگاه خودشو عقب کشید، گفت:
-حتی از دستمم می ترسی
وقتی حرف میزنم یجوری نگاهم میکنی که انگار قاتلم
اگه بهت نگاه کنم تیک میگیری
حرف که میزنم میلرزی
مگه من باهات چیکار کردم؟
همه ازم متنفرن
فقط چون باهاشون فرق دارم
منم تصمیم گرفتم همونی باشم که میگن! همون عوضی ای که تو روم و پشت سرم میگن
ولی با تو کاری نکردم
چرا ازم می ترسی؟

تهیونگ به جونگکوک نزدیک تر شد در حدی که شونه هاشون به هم برخورد میکرد
-چرا حتی تو چشمام نگاه نمیکنی؟ چرا وقتی ازم می ترسی نمیگی که ازم متنفری؟ چرا گفتی میمونی وقتی که با هر تکونی که میخورم، می لرزی؟

کوک میدونست تهیونگ تو حال خودش نیست. در حالت عادی امکان نداشت همچین حرفهایی رو به کسی بزنه حداقل طبق چیزی که کوک فهمیده بود.
حرفاش چیزی بودن که تو دلش بودن ولی نیاز به چیزی داشت که بتونه بگشون...
کوک هم خیلی چیزا میخواست بگه
ولی تنها کاری که تونست بکنه این بود که سرش رو روی شونه ی تهیونگ بزاره
سرشو خم کرد و به شونه ی تهیونگ تکیه داد.
تهیونگ که انتظار هر واکنشی رو از جانب جونگکوک داشت بجز این، به فکر فرو رفت.
-بغلم کن
تهیونگ به کوک نگاه کرد و پرسید:
-چی؟
-میخوام تو بغلت گریه کنم
کوک هم نوشیده بود.
-چرا گریه کنی؟
-از تو نمی ترسم
تهیونگ منتظر بود که کوک حرفشو ادامه بده
-واکنشم به همه ی ادما همینه
تهیونگ سمت کوک چرخید و سرش رو از روی شونش بلند کرد و دو طرف صورتشو توی دستاش گرفت:
-بهم بگو چی شده
بعدش می تونی تو بغلم گریه کنی
-نمیتونم تعریف کنم
-چرا؟
-نمیخوام
-چرا؟
کوک بغض کرد
-دردش اونقدری بوده که با هر کلمه ای که کسی حرف میزنه کل بدنم به لرزه بیفته
دردش اونقدری بوده که تیک بگیرم
دردش اونقدری بوده که خیلی وقتا نتونم حرف بزنم
فکر می کنی اگه بخوام تعریفش کنم، چه بلایی سرم میاد؟
نفسی کشید تا اشکش سرازیر نشه 
-هر روز
هرروز دلم میخواد تمومش کنم و...ولی
جراتشو ندارم
جرات هیچ کاریو ندارم
حتی نمیتونم...
تهیونگ انگشتش رو روی لب جونگکوک گذاشت و گفت:
-نمیخواد ادامه بدی
ببخشید که پرسیدم
نمیدونستم که اینقدر...
کوک لبش رو گاز گرفت تا گریه نکنه
تهیونگ اونو سمت خودش کشید و بغلش کرد.
و شروع به بازی کردن با موهاش کرد. دستش رو لای موهای کوک حرکت میداد و دور انگشتش میپیچوند
کوک مثل یک بچه توی بغلش رفت و پاهاشو توی شکمش جمع کرد و یه طرفی به تهیونگ تکیه داد و سرشو روی ترقوه ش گذاشت و چشماشو بست.
تو کل عمرش اینقدراحساس ارامش نکرده بود.
***
با تکون خوردن تهیونگ از خواب پرید و به تهیونگ که حالا ایستاده بود و اونو خوابیده تو بغلش گرفته بود نگاه کرد.
تهیونگ گفت: میخوام ببرمت توی اتاق. بخواب من مراقبم
کوک دستاشو دور گردن تهیونگ انداخت و دوباره سرش رو روی سینه ش گذاشت و چشماشو بست
اولین باری بود که توی عمرش نگران چیزی نبود
***
با برخورد سر کوک با سینه اش، دردی توی بدنش پیچید
اما سعی کرد هیچی نگه
الان براش مهم تر بود که جونگکوک اروم باشه
بعدا میتونست به قلبش برسه.
از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد و کوک رو اروم روی تخت دراز کرد.
بعد از اینکه از راحت بودن جاش مطمئن شد، خودش هم کنارش دراز کشید و چشمهاشو بست

***

610
نفس عمییییییق
بالاخره قسمت پیش هم بودنشون تموم شد.
کامنتتتتتت بزارین و گرنه پارت بعدو نمینویسم
ووتم اگر خوشتون اومد بدین💃🏻💃🏻💃🏻
برم بخوابم....